• چهارشنبه 29 فروردین 03


شعر مدح حضرت زهرا(س)(نشسته ام بنویسم كه بال یعنی تو)

2936
1

نشسته ام بنویسم كه بال یعنی تو
عروج كردن سمت كمال یعنی تو
نشسته ام بنویسم تصورت، هیهات
فراتر از جریان خیال یعنی تو
محبت تو همان آیینه است و مهرت آب
تو آب و آینه ای پس زلال یعنی تو
ز برگ های تو بوی رسول می آید
گل محمدی بی مثال یعنی تو
مسیر رد شدنت را كسی نگاه نكرد
جمال زیر نقاب جلال یعنی تو
تو نور و نورٌ علی نور و خالق النوری
تو از تصور خاكی نشین ما دوری
تو آن دعای رسولی كه مستجاب شدی
برای خانه ی خورشید آفتاب شدی
یگانه دختر احمد شدن مراد نبود
برای ام ابیهایی انتخاب شدی
تو مرتضی نشده این همه صدا كردی
تو مصطفی نشده صاحب كتاب شدی
علی به پای تو شد ذره ذره آب و سپس
تو هم به پای علی ذره ذره آب شدی
تو عادلانه ترین فیضی و دو تا نه سال
نصیب روح نبی و ابوتراب شدی
تو آفتاب رسولی و آسمان علی
تو روح سینه ی پیغمبری و جان علی
شب سیاه بگیرد تمام دنیا را
اگر ز خلق بگیرند نام زهرا را
هزار سال به جز آستانه ی كرمت
نبرده ایم در خانه ای تمنا را
ز روی عاطفه خوابت نمی برد شب ها
اگر روا نكنی حاجت گداها را
قرار نیست به نان مدینه لب بزنی
ز سفره ات نگرفتند رزق بالا را
برای آن كه مقام تو را نشان بدهند
نموده اند فراهم بساط فردا را
دل رسول خدا را اسیر درد مكن
مگیر از سخن خویش لفظ «بابا» را
بگو پدر که نبی را حیات می بخشی
ز درد و غصه دلش را نجات می بخشی  
زمین بدون نگاهت تب بهار نداشت
شبیه کوه بلندی که آبشار نداشت
بعید نیست ببخشی همه قیامت را
نمی شود ز تو این گونه انتظار نداشت
دعای پشت سر تو مراد مولا بود
و گر نه هیچ نیازی به ذوالفقار نداشت
بهشت، منزل توست این همه طلب دارد
و گر نه هیچ كسی با بهشت كار نداشت
دوازده نخ وصله به چادرت دیدند
به ساده زیستیت عمر روزگار نداشت
همه جهیزیه ات بود چند ظرف گلین
تجملات برای تو اعتبار نداشت
شب عروسی خود یاد قبر افتادی
شكوه رخت نوات را به سائلی دادی
بهشت هستی و عطر معطری داری
همیشه آب و هوای مطهری داری
به نیمی از نفست انبیا بزرگ شدند
تو از قدیم دم ذره پروری داری
صحیفه ی تو تماماً تنزل وحی است
از این لحاظ تو قرآن دیگری داری
یتیم مكه بدهكار مهربانی توست
تو گردن پدرت حق مادری داری
یگانه علت غایی خلقتی زین رو
تو با تمامی خلقت برابری داری
ظهور ظاهرت انسان و باطنت حوراست
ولایتی كه تو داری ولایت كبراست
نبینم از نفست آه آه می ریزی
شبیه برگ گلی گاه گاه می ریزی
تو دست و سینه و پهلو می آوری داری...
به پای شیر خدایت سپاه می ریزی
میان این همه درگیری ای شكسته غرور
به دست بسته ی مولا نگاه می ریزی
چه قدر فكر حسینی به فكر گودالی
چه قدر اشك بر این بی پناه می ریزی
صدای كشته ی گودال را بلند مكن
به گیسویی كه كف قتلگاه می ریزی
 شاعر : علي اكبر لطيفيان

  • یکشنبه
  • 8
  • اردیبهشت
  • 1392
  • ساعت
  • 15:34
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران