• سه شنبه 28 فروردین 03


شعر خروج کاروان از مدینه -( سلاله از مدینه راه افتاد )

1873

سلاله از مدینه راه افتاد
خمی بر قامتِ دلخواه افتاد
غمی بر جانِ دختِ شاه افتاد
دلِ اهلِ سفر بس ناگران بود
نگاه مادری بر طفل زیبا
دو چشمان خمارش بس فریبا
و دستان ظریفش دست بابا
دل بابا چنان آتش فشان بود
نگاه کودکانش سرد می شد
دل عمه سراسر درد می شد
و کم کم اصغر او مرد می شد!
عجب تقدیر تلخی! امتحان بود...
دل خواهر چه بی صبرانه غوغاست
و ذکر قلب او بر لب هویداست
"خیالم راحت است، عباس با ماست!"
نگاه علقمه بر آسمان بود
سفر خوب است، اما اینچنین، نه
میان لشگر نامسلمین، نه
به روی نی سر و تن بر زمین، نه!
دمِ واغربتا در کهکشان بود
بریزید اشک ها، پایان نگیرید
شکوه ناله از یاران نگیرید
خبر از غربتِ باران نگیرید
همان بهتر که مادر بی نشان بود...
چه کهنه غربتی در عمقِ جان بود....

  • پنج شنبه
  • 8
  • خرداد
  • 1393
  • ساعت
  • 7:45
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران