• شنبه 1 اردیبهشت 03


طفلان مسلم -(عصر عاشورا محمّد و ابراهيم از ترس لشكر عمربن سعد ....)

602

شهادت
عصر عاشورا، پس از شهادت امام حسين عليه السلام، زمانى كه لشكر عمربن سعد به خيام امام حسين عليه السلام هجوم آورد، محمّد و ابراهيم از ترس پا به فرار گذاشتند ولى راه را گم كرده و توسّط سربازان عبيداللَّه بن زياد دستگير شدند. آن دو را نزد عبيداللَّه آوردند. عبيداللَّه به شخصى كه بعضى منابع نام او را مشكور مى دانند- گفت: اين دو را در زندان بيانداز و از غذاى خوب و آب سرد و گوارا محرومشان كن و بر آنها سخت بگير. زندانبان هر روز هنگام شب، دو قرص نان و كوزه آبى برايشان مى آورد. سرانجام يكى به ديگرى گفت: 
«خوب است حالا كه هنگام شب است و شبها برايمان غذا مى آورند، روزها روزه بگيريم. » 
بدينگونه تمام روزها روزه مى گرفتند. پس از يكسال كه همه سختى‌ها را تحمّل كردند، يكى به ديگرى  
گفت: 
«اگر بيش از اين در اينجا بمانيم، مى ترسم هلاك شويم. خوب است خودمان را به زندانبان معرفى كنيم، شايد بر ما آسان گيرد. » 
خودشان را به زندانبان معرّفى كردند؛ وى پس از شناختن آن دو، ناراحت و متأثر شد و به دست و پاى آنها افتاد و طلب بخشش كرد. شب كه فرا رسيد. آنان را تا كنار راه 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌همراهى كرد و خطاب به آنها گفت: 
«برويد در امان خدا، روزها به استراحت بپردازيد و شبها حركت كنيد كه سربازان عبيداللَّه شما را دستگير نكنند. » مشكور پس از آزادى آن دو، به زندان برگشت. صبح كه خبر فرار دو كودك منتشر شد. مأموران حكومتى، مشكور را نزد عبيداللَّه آوردند. عبيداللَّه پرسيد: «با پسران مسلم چه كردى؟ » گفت: «آنها را در راه خدا آزاد كردم»، عبيداللَّه دستور داد 500 تازيانه به او بزنند. مشكور در حال تازيانه خوردن به شهادت رسيد. پسران مسلم، پس از مدّتى راه پيمودن، خسته شدند. آن دو زنى را ديدند كه مقابل درِ خانه اش نشسته است. خود را به وى معرفى كردند. او كه از دوستداران اهل بيت عليهم السلام بود، آنها را به خانه برد و پذيرايى كرد. 
دامادش حارث بن عمره طائى كه جزو ياران عبيداللَّه بود و در كربلا حضور داشت- شب هنگام، خسته به منزلش برگشت و گفت: دو فرزند مسلم از زندان گريخته اند. هركس يكى از آنها را بيابد، عبيداللَّه هزار درهم جايزه مى دهد. 
حارث، نيمه هاى شب، صدايى از اتاق كنارى شنيد، از  
جاى خود برخاست و آن دو طفل را ديد و پرسيد: شما كيستيد؟ آنها، امان خواستند و خود را معرفى كردند. حارث وقتى مطمئن شد كه آنها فرزندان مسلم هستند، هر دو را با طناب محكم بست، تا فرار نكنند، سپيده دم، خود، پسر و غلامش به سوى فرات رفتند تا آن دو كودك را بكشند. 
شمشيرى به غلامش- فليح- داد و گفت: سر از تنِ آنان جدا كن. كودكان، خود را به غلام معرفى كردند. او از كشتن آنها امتناع كرد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوى ديگر نهر شنا كرد. حارث شمشير را به پسرش داد، ولى پسرش هم پس از اينكه آن دو را شناخت، از كشتن سر باز زد و خود را در نهر فرات انداخت و به سوى ديگر نهر شنا كرد. 
حارث به كودكان نزديك شد تا خود آنها را بكشد. آن دو التماس كردند تا از كشتن آنها صرف نظر كند. گفتند: ما را نزد عبيداللَّه ببر تا خودش حكم كند، حارث قبول 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نكرد. گفتند: «پس اجازه بده چند ركعت نماز بخوانيم»، پذيرفت. كودكان چهار ركعت نماز خواندند و در پايان گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ يَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِينَ»؛ «ميان ما و او به حق حكم كن». 
حارث، ابتدا سرِ برادر بزرگتر (محّمد) و سپس سر ابراهيم را از بدن جدا كرد و اجسادشان را در نهر فرات انداخت و سرها را در توبره اى گذاشت و نزد عبيداللَّه رفت و سرها را جلو وى انداخت. عبيداللَّه، سرها را كه ديد، متأثر شد؛ به طورى كه سه مرتبه، بلند شد و نشست و پرسيد: آنها را كجا يافتى، گفت: ميهمان يكى از پير زنان قبيله ما بودند. 
ابن زياد گفت: حق ميهمانى آنان را ادا نكردى؟ گفت: بله مراعات نكردم. گفت: 
وقتى خواستى آن دو را بكشى، به تو چه گفتند؟ حارث گفت: اشك در چشمشان جارى گشت و به من گفتند: اى مرد، دست ما را بگير و به بازار ببر و ما را بفروش و از پولى كه از فروش ما به دست مى آورى بهره ببر و ما را نكش. ابن زياد پرسيد؟ 
تو چه گفتى؟ گفت: درخواست آنها را قبول نكردم و گفتم: چاره اى جز كشتن شما ندارم تا اينكه سر شما را  
  براى عبيداللَّه ببرم و جايزه بگيرم. ابن زياد پرسيد: ديگر چه گفتند؟ 
حارث گفت: با التماس و زارى گفتند: خويشاوندى ما با رسول اللَّه صلى الله عليه و آله را ملاحظه كن. ولى من در جواب گفتم: شما را با رسول خدا هيچ خويشاوندى نيست. ابن زياد پرسيد: سخن ديگرى هم گفتند؟ حارث گفت: آرى، گفتند: ما را زنده نزد عبيداللَّه ببر تا او هر چه خواهد حكم كند، من قبول نكردم. پس وقتى نااميد شدند از من درخواست كردند اجازه دهم چند ركعت نماز بخوانند، قبول كردم. آنان چهار ركعت نماز خوانده و گفتند: «يَا حَيُّ يَا حَكِيمُ يَا أَحْكَمَ الْحَاكِمِينَ»؛ «ميان ما و او به حق داورى كن. » 
در اين لحظه عبيداللَّه گفت: 
«احكم الحاكمين حكم كرد، كيست كه برخيزد واين فاسق رابه درك واصل كند؟ » 
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شخصى شامى قبول كرد. عبيداللَّه دستور داد: اين فاسق را ببر در همان مكانى كه اين كودكان را در آنجا كشته، گردن بزن و سرش را برايم بياور
منبع
ره توشه عتبات عالیات صفحات ٣٢٠-٣٢١

  • چهارشنبه
  • 25
  • مهر
  • 1397
  • ساعت
  • 18:4
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران