• شنبه 1 اردیبهشت 03


ابيات عرض ارادت به ساحت حضرت ابوتراب و بانوي آفتاب (عليهما السلام)

4856
2

ابيات عرض ارادت به ساحت حضرت ابوتراب و بانوي آفتاب (عليهما السلام)
تپش نبض حيات و هستي با شروع تو
نديده خورشيدي رو کسي پيش از طلوع تو

اولين ستاره‌ي آسمون خدا تويي
اولين هم سفر خاتم الانبيا تويي

 


وقتي از اسم خدا گرفته مي شه نام تو
يعني جز خدا کسي نمي دونه مقامتو

وقتي خونه‌ي خدا معطر از خاک پاته
يعني از روز ازل خود خدا خاطر خواته

افضل العبادته زيارت روي علي
بهترين حبل المتينه تار گيسوي علي

اولين ذکر لبش قد أفلح المؤمنونه
حامي دين رسوله اولين مسلمونه

تنها را ه وصال مدينة العلمه علي
خورشيد کرامت و معرفت و حلمه علي

با ولايت علي دين خدا محققه
تو قيامت صاحب صراط و حوض و بيرقه

لحظه لحظه‌ي غدير شاهده که بعد نبي
نداره شريک و همتايي ولي مطلقه

ميزان تشخيص حق و باطله ولايتش
مظهر عدالته تا هميشه مع الحقه

عزت دين خدا مديون اقتدارشه
فاتح عرصه هاي خيبر و بدر و خندقه

صاحب روز قيامت کيه جز مولا علي
وقتي که مي گه خدا هم لا فتي الا علي

سرفرازه پرچم سروري تو از ازل
چيه جز ولاي تو حي علي خير العمل

راهي که اول و آخرش تويي سعادته
ديني که امام و رهبرش تويي هدايته

هر کي بسته چشمشو به روي چشمه سار حق
روز محشر نصيبش افسوس و آه و حسرته

تاريکي نداره راهي که تو باشي خورشيدش
از ازل تا به ابد نور تو بي نهايته

جايگاهي نداره پيش خدا و رسولش
اوني که به خانواده‌ي تو بي ارادته

نمي مونه برا هيچکه جاي شک و شبهه اي
وقتي که خدا مي گه ذکر علي عبادته

اگه ايراني هميشه سربلنده تو جهان
واسه‌ي اينه که زير پرچم ولايته

اين همه مذهباي جور وا جورُ مي خوام چيکار
راهي که تو آخرش باشي فقط سعادته

دلگيره آسمون از نماز بي ولاي تو
خدا آفريده هفت آسمونُ براي تو

تشنه‌ي کوثر لبهاي شما فرات و نيل
جاريه از نفسات زلال شهد سلسبيل

با اراده‌ي تو مي گرده تموم کائنات
به ضريح لطف تو هفت آسمون بسته دخيل

اولين منبر تو روز ازل، عرش خدا
اولين مستمعت کيه به غير جبرئيل

وقتي بالا مي گرفت کار نبرد تو معرکه
خيره مي شد به تو چشم همه‌ي مردم ايل

حديث شور و حماسه هاست تموم زندگيت
خيبر و بدر و احد خندق و ليلة المبيت

آخر اصالت و نجابت و ادب علي
مرد ميدون نبرد و فارس العرب علي

فاتح ميدوني و بيرق حق رو دوشته
چشم عالم همه مبهوت تو و خروشته

وقتايي که مي رسي با رعد و برق ذوالفقار
در برابر تو و اون همه عزم و اقتدار

آقا جون کسي براي گفتن حرفي نداره
هر چي پهلوون داره عرب پيشت کم مياره

غبار راهته صد تا مثل ابن عبدود
نداري همتايي از روز ازل تا به ابد

لرزه افتاده به جون بتها با حضور تو
چشم ظلماني شب نداره تابِ نور تو

مثه آفتاب مياي به جنگ شب سحر به دست
تو يداللهي و از راه مي رسي تبر به دست

خونه‌ي خورشيدو از سياهيا پاک مي کني
کعبه رو دوباره هم قبله‌ي افلاک مي کني

آروم و قرار قلب و کاشف الکرب نبي
سردار حماسه هاي سپاه حرب نبي

تکسوار صبح خيبر اسد الله علي
فاتح مطلق ميدونه يدالله علي

عرش روشن چشاش که چشمه‌ي نور خداست
مظهر شکوه و عشقه طرحي از خوف و رجاست

دل از عالم مي بره شوق شريف يه نگاش
اما نيست کسي تو معرکه حريف يه نگاش

يا علي دين خدا هميشه زير دين توست
مديون شور و خروش تو و نور عين توست

اگه بعد اين همه پرچم حق رنگي داره
اثر سرخي خون روشن حسين توست

مردي که روي لبت هميشه ذکر فاطمه س
حيرون رشادتاي تو امير علقمه س

زمين و زمون و عرش و آسمون به نام تو
تمومي کائنات ملک علي الدوام تو

خدا خونه‌ي خودش رو کرده نذر راه تو
واشده ديوار کعبه هم به احترام تو

تموم عمر تو عشق و عزت و بزرگيه
درس آزادگيه صبر تو و قيام تو

چه نيازي به جواب سلام مردم شهر
وقتي که خود خداست منتظر سلام تو

مي درخشه خطبه هات شبيه قرآن خدا
جاريه تو قلب تاريخ تا ابد کلام تو

بهتر از دنيا راه آسمونا رو مي دوني
ميون عرش خدا نماز شب رو مي خوني

کسي قدر اون دل دريائيتُ نمي دونست
وقتي مي گفتي سلوني قبل ان تفقدوني

به خدا ديگه شبيه تو نديده روزگار
همه‌ي پرده هاي غيب هم اگه بره کنار

چيزي بر علم و يقين تو اضافه نمي شه
چيزي بر کمال دين تو اضافه نمي شه

وقت سجده ها که صورت روي خاکا مي ذاري
يعني حتي پر کاهي ميل به دنيا نداري

سر مي ذاري روي خاک از همه جا رها مي شي
راهي خلوتي عارفانه با خدا مي شي

مي خوني هزار رکعت نماز تو هر شبانه روز
مونده جاي پينه‌ي مُهر روي پيشونيت هنوز

تير و بيرون مي کشن وقت نماز از توي پات
يعني بي پرده سخن ميگي تو سجده با خدات

اين راز و نيازو با دنيا عوض نمي کني
دو رکعت نمازو با دنيا عوض نمي کني

آخه تو خوب مي دوني که لذت حضور چيه
غرق شدن ميون بي کران عشق و نور چيه

مصحف سعادتي، قرآن ناطق خدا
هميشه آينه‌ي نور حقايق خدا

وا مي شه با خطبه هات پنجره هاي روشني
نفسات لبريزه از حال و هواي روشني

مي ريزه سحر کلامت آيه آيه معجزه
مي باره صبح نگاهت آيه آيه روشني

به خودت قسم صراط مستقيمه راه تو
که مي ره تا افق بي انتهاي روشني

دلمو دست تو مي سپرم که همراه خودت
ببري يه نيمه شب سمت خداي روشني

آرزومه يه بار از مسجد کوفه بشنوم
با صدات يک سحر جمعه دعاي روشني

روشني زمزم از زمزمه‌ي زلال توست
توي دنيا تنها آرزوي من وصال توست

کم ما و کرم و لطف و صفاي بي حدت
دل ما و حرم و شوق طواف مرقدت

مي شينم گوشه‌ي ايوون طلات شايد آقا
بشينه روي سرم غبار رفت و اومدت

تو که از روز ازل محور اهل عالمي
نه همين شصت و سه بار گشته زمين دور قدت

آسمون با تموم ستاره هاش هر روز و شب
تا ابد مي گرده يا علي به دور گنبدت

افتاده باز به سرم هواي پرواز تا حرم
امشبو اذن پريدن بده به بال و پرم

دل من پر مي زنه براي ديدن نجف
نذا آرزو به دل بمونه چشماي ترم

آخه من جز در خونه‌ي تو جايي ندارم
خودتم خوب مي دوني آقا يه عمره نوکرم

من کيم ادعاي نوکري تو رو کنم
من گداي خاک پاي نوکراي قنبرم

بچه بودم که بابام مي گفت اگه خوردي زمين
يا علي بگو پاشو مردونه از جات پسرم

اسم تو لالايي رؤياي کودکي من
هنوزم تو گوشمه زمزمه هاي مادرم

يا علي و يا علي و يا علي و يا علي
ذکر يا علي باشه ايشالا حرف آخرم

مي دونم سر مي زني به شيعه هات وقت سفر
مي دونم لحظه‌ي رفتن تو مياي بالا سرم

ترسي از قيامت و حساب کتابش ندارم
وقتي که يه عمره سينه چاک عشق حيدرم

دست تو مهربون و بنده نوازه هميشه
درياي لطف، برا دستاي نيازه هميشه

رد نمي کني کسي رو دست خالي آقا جون
دست با کرامت تو چاره سازه هميشه

هر کي از مدينه رد شده نمک گير توئه
سفره‌ي کرامت دست تو بازه هميشه

قصه‌ي رکوع و انگشتر تو برا کسي
که باشه اهل حقيقت مثه رازه هميشه

کعبه اميد اهل آسمون و زمينه
مردي که ولايتش هميشه حصن حصينه

کور بشه چشم حسودي که نمي خواد ببينه
توي عالم تنها حيدر امير المؤمنينه

يه نگاه با صفاش باب المراد عالمه
گوشه‌ي تار عباش بوالله حبل المتينه

امير عالمه و ابوترابه لقبش
بسکه تو خرابه ها با يتيما هم نشينه

سند عدالته عبا و نعلين علي
نديده دنيا ديگه اميري رو عين علي

جامه‌ي خلافتش پيرهن وصله دارشه
چند تيکه سفال و بوريا دار و ندارشه

اميري که روي دوشش مي ذاره نون و رطب
مي بره برا يتيما کوچه کوچه، شب به شب

دنيا رَم اگه بهش ببخشن حاضر نمي شه
پر کاهي رو به ناحق از کسي کنه طلب

دستاي عقيل گواه عدل و انصاف علي
عدالت يکي از اون هزار تا اوصاف علي

آخر سخاوته دستاي دريا صفتش
نگاه خسته دلا تشنه‌ي الطاف علي

بنازم عشق و صفا و دستگيريتُ علي
ميون هر دو سرا نعم الاميريتُ علي

به خدا با همه‌ي دنيا عوض نمي کنم
بورياي کهنه و فرش حصيريتُ علي

پدري کردي براي يتيماي شهر غم
ديده بود شب خرابه سر به زيريتُ علي

هل أتي آينه‌ي هر روز و هر شب توئه
سفره‌ي جو نديده يه لحظه سيريتُ علي

نخلايي که سر مي ذاشتن به روي شونه‌ي تو
حيف که زود ديدند به چهره گرد پيريتُ علي

بشکنه دستي که خواست ببنده دستاي تو رو
کورشه اونکه خواست شاهدباشه اسيريتُ علي

اين روزا که دلگيره هواي نخلستون غم
ابريه چشات مثه چشاي نخلستون غم

بغض سي ساله اي که خيمه زده توي گلوت
ناله ناله شده هم نواي نخلستون غم

جز دل چاه نمي شه هيچ کسي همزبون تو
براي گريه ميري کجاي نخلستون غم

غروباي بيقراري هواي گريه داري
سر مي ذاري روي شونه هاي نخلستون غم

آسمون چشم روشنت پر ابره اين شبا
معلومه دلت پريشون و بي صبره اين شبا

مي دونم خسته اي از زندگي بي فاطمه
مي دونم دنيا برات شبيه قبره اين شبا

بدجوري آتيش گرفتي از فراق فاطمه
خدا مي دونه چه کرده با تو داغ فاطمه

تا سحر همدم تو غربت و آه و بي کسي
کنار تربت بي شمع و چراغ فاطمه

نمي دونم چه حالي داشتي شبا که مي گرفت
زينب سه چار ساله از تو سراغ فاطمه

تو بايد صبر پيشه مي کردي ولي غريبونه
پيش چشم تو مي سوخت تموم باغ فاطمه

دست تو اسير حلقه‌ي طناب شد تو کوچه
يعني آسمونا رو سرت خراب شد تو کوچه

وقتي‌ديدي پروانه‌ت تو شعله‌هاي کينه سوخت
وقتي که ديدي به پات شمع تو آب شد توکوچه

صداي ناله‌ي زهرا رو شنيدي پشت در
همه‌ي آرزوهات نقش برآب شد تو کوچه

يه سپر فروختي و شد سپر بلاي تو
آقا جون فاطمه با تو بي حساب شد تو کوچه

هنوزم حيرونم از اين که چي شد بعد سه روز
زدن دختر مصطفي ثواب شد تو کوچه

با دلي لبريزِ شوق پر زدن دعا مي کرد
تا سحر با بغض و غم فاطمه شو صدا مي کرد

اما انگار شب نوزدهم يه شور ديگه داشت
چهره‌ي امام آسمون يه نور ديگه داشت

مي دونست قراره حاجت بگيره وقت سحر
دعاهاش رنگ اجابت بگيره وقت سحر

آخرم حاجت روا شد سر سجاده، علي
با نگاهي غرق خون تو محراب افتاده علي

محراب از خون سرش يه دشت سرخ لاله شد
راوي يه زخم کهنه، غربتي سي ساله شد

زخمي که بعضي شبا سر وا مي کرد کنار چاه
ناله ناله داشت حکايت از دلي لبرز آه

ديگه راحت مي شه از اين همه ماجراي شهر
ديگه راحت مي شه از مردم بي وفاي شهر

خورشيد کوفه با چهره اي پر از بغض شفق
پلکاشو گذاشته روي هم، شکسته بي رمق

طبيب اومده دوا بذاره رو زخم سرش
اما کي مي ذاره مرهم روي زخم جگرش

بغض دلتنگياي غروب مي باره از نگاش
معلومه رفتنيه ، اين جوري مي لرزه صداش

دلي غرق درد و ناله،‌حالي آشفته داره
ميون بغض چشاش حرفاي نا گفته داره

خوب مي دونه کوفه شهر آدماي بي وفاست
خوب مي دونه تازه اين اول غربت و بلاست

خوب مي دونه بيست سال ديگه حديث غربتو
قصه‌ي نامه هاي فريب اين جماعتو

مي دونه درياي خون مي شه يه روزي نينوا
آخه خونه دلش از مصيبتاي کربلا

مي دونه دست رشيد عباسش قلم مي شه
از غمش قامت ارباب با وفا هم خم مي شه

مي دونه خورشيد نيزه ها مي شه سر حسين
مي شينه سه شعبه تو قلب مطهر حسين

مي دونه دستاي زينب و مي بندن يه روزي
مي دونه با اشک بچه هاش مي خندن يه روزي

رحمي به سه ساله و شير خواره هم نمي کنند
رحمي به گهواره و گوشواره هم نمي کنند

مي دونه که از حرم شميم سيب و مي برن
به روي نيزه سر شيب الخضيب و مي برن

ميون سينه‌ش ديگه نفس آروم نمي گيره
پرو بالش توي اين قفس آروم نمي‌ گيره

مي ره با دلي پر از خاطره هاي بي کسي
ميره با شصت و سه سال درد و غم و دلواپسي

مي ذاره رو قلب عالم غم و درد و داغشو
تا بباره پلک ابرا ماتم فراقشو

مي ره و برا هميشه شيعه هاش يتيم مي شن
تو غم غريبي و بي کسي هاش سهيم مي شن

مي ره اما آروم و قرار نداره ذوالفقار
تا يه روز از اين روزا بياد يه مرد تکسوار

بره با بيرق انتقام به سمت کربلا ...

  • دوشنبه
  • 1
  • آذر
  • 1389
  • ساعت
  • 9:10
  • نوشته شده توسط
  • مهدی نعمت نژاد

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



سید محمدی

حاجی یا علی مدد خیلی حال کردیم با شعرت

شنبه 21 آبان 1390ساعت : 13:32

ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران