می رود یک به یک از دست سحرها افسوس
می رود یک به یک از دست گوهرها افسوس
دوست دارم به سما پر بزنم اما حیف
به سراغم نمی آیند که پرها افسوس
چند سالیست که دیگر بصرم گریان نیست
خشک خشک است دگر اشک بصرها افسوس
از بلا دور شود هر که کند یاد خدا
شهرمان گشته پر از چشم نظرها افسوس!!!
بهر نابودی بت های درونم ای کاش
داشتم بر کف خود تیر و تبرها افسوس
راه پر پیچ و خم و راه بلد می خواهم
به زمین می خورم از بین گذرها افسوس
روزه ی من تهی است و سپر نفسم نیست
دیگر از کار فتادست سپرها افسوس
سفرۀ رنگی افطار برای رب نیست
خواستم تا که کنم جلب نظرها افسوس
عارفانِ رهِ معشوق شهیدان هستند
که خریدند به جان جمله خطرها افسوس
آن جوانان خدایی همگی رفتند و
داغشان ماند به دل های پدرها افسوس
عمدتا داغ پسر بهر پدر سنگین است
داغ اولاد کند پاره جگرها افسوس
شاعر : حبیب باقرزاده
- سه شنبه
- 25
- تیر
- 1392
- ساعت
- 6:41
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
حبیب باقرزاده
ارسال دیدگاه