• چهارشنبه 5 دی 03


شعر شب قدر -( آن شب به شهر کوفه غوغایی به پا بود )

5776
9

آن شب به شهر کوفه غوغایی به پا بود
شوری به پا از ماتم شیر خدا بود
مرد مریضی در خرابه داد می زد
داد از نشان مرگ استمداد می زد
میگفت یا رب یار وغمخوارم نیامد
مرهم گذار قلب بیمارم نیامد
دیگر مرا در سینه یارای نفس نیست
سر تا به پا فریادم وفریاد رس نیست
هر شب که می امد به یاری در بر من
دست نوازش می کشید بر سر من
از دیده بودم کور واو بود دیده ی من
بودی توان بر این تن رنجیده ی من
اینک توان از پیکر من رخت بسته
بر دیده ی من هاله ای از غم نشسته
اینک سه شب باشد که بوی گل نیامد
بر دیدن جغد دلم بلبل نیامد
بی او دل ویرانه را شور وصفا نیست
خون جگر در سفره ام هست وغذا نیست
اما از ان سو کوفه ما لا مال غم بود
ان شب شب خرسندی ظلم وستم بود
ان شب اجل در کوفه فتح باب می کرد
بر بام شهر علم دق الباب می کرد
ان شب علی با فرق تا ابرو شکسته
می خواند شعر همسر پهلو شکسته
از فرط غم در حال اغما بود ان شب
مشتاق وصل روی زهرا بود ان شب
ان شب پدر بهر پسر چشمان تر داشت
گویی خبر از طشت و از لخت جگر داشت
ان شب سخن از هر دری می گفت مولا
از قطعه قطعه پیکری می گفت مولا
ان شب حکایت از یزید وملک ری بود
صحبت زقران خواندن سر روی نی بود
ان شب علی با زینبش رازی مگو داشت
گویی سخن از بوسه و زیر گلو داشت
ان شب پدر می گفت و دختر گوش می داد
کلثوم خود را از عنایت نوش می داد
ان شب حسینش تشنه ی جام بلا بود
هنگامه ی قالو بلای کربلا بود
ان شب علی بوسید چشم مست عباس
دست حسینش را سپردی دست عباس
ان شب به عباسش علی از اب می گفت
از تشنگی واز دل بی تاب می گفت
با سوز دل می گفت ای نور دو عینم
تا زنده ای جان تو وجان حسینم
ای نور دیده گر پدر را دوست داری
باید که دست از دامن او بر نداری
اری علی را عقده در نای گلو بود
راوی در گیری اب و ابرو بود
با سوز دل از تشنگی و اب می گفت
هر دم سخن زان گوهر نایاب می گفت
با چشم تر می کرد یاد گاهواره
میداد شرح تیر وحلق شیر خواره
نا گه کشیدی اه ومولا رفت از هوش
یعنی چراغ قلب زهرا گشت خا موش

 

شاعر : حمید کریمی

  • پنج شنبه
  • 13
  • تیر
  • 1392
  • ساعت
  • 6:2
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران