اربعین
بی تو دلم، بسمل بیبال بود
داغ چهل روزه، چهل سال بود
طایر جان، دور سرت میپرید
مرغ دلم، گوشه گودال بود
سلسله، گردیده النگوی دست
خار، به پای همه خلخال بود
سینه ما، داغ روی داغ داشت
خال لب ما، همه تبخال بود
همـره ما، تار و نی و چنگ بود
دسته گل محفل ما، سنگ بود
اگر چه، خون جگر آوردهام
پرچم فتح و ظفر آوردهام
ای به فدای تن پاکت، سرم
بر تن پاک تو، سر آوردهام
بر لب خشک تو ز شام بلا
اشکْ فشان، چشم تر آوردهام
گرچه تو خود از همه داری خبر
من ز سه ساله، خبر آوردهام
داغ بزرگی است غم کودکت
فاطمـۀ سـه سالـۀ کوچکت
خیز، زجا، ای پسر مادرم
من نه مگر این که تو را خواهرم
معجر نو، بر سر خود کردهام
بسکه به سر، ریخته خاکسترم
تو در مدینه، وسط آفتاب
عبا کشیدی به روی پیکرم
در پی این قصه، گمانم نبود
از سر نی، سایه کنی بر سرم
من نـه فقط هـمسفرت گشتهام
سـوختهام و دور سـرت گشتهام
کرب و بلا، باغ گل ما کجاست؟
مصحف صدپارۀ زهرا کجاست؟
ای بدنت پارهتر از برگ یاس!
باغ گل و لالۀ لیلا کجاست؟
رباب با شاخۀ گل آمده
غنچۀ پرپر شدۀ ما کجاست؟
رقیّه را، اگر نیاوردهام
سکینهات آمده، سقّا کجاست؟
آنهمه گل در چمنت کو حسین
لالـۀ بــاغ حسَنَـت کــو حسین
شام و کف و خنده و دشنام بود
عترت تو، در ملاء عام بود
دسته گل سلسله دار همه
سلسله و سنگ لب بام بود
طفل تو، از بیم جنایتگران
اشک به رخ ریخت و آرام بود
شب همه، با گریۀ ما صبح شد
شام هم از غربت ما شام بود
رأس تو تا، زینتِ دروازه شد
داغ دل مـا همگی تازه شد
پیش بلا، سینه سپر گشتهام
راهی طوفان خطر، گشتهام
چهره برافروز، عزیز دلم
من پی دیدار تو برگشتهام
گرچه رسیدم ز سفر، سرفراز
با غم تو، خمیدهتر گشتهام
از اینکه تو رفتی و من ماندهام
خجل ز مادر و پدر گشتهام
داغ تو زخم جگرم شد حسین
قاتل تو هـمسفرم شد حسین
کوه غمت به شانه آوردهام
قامت خم نشانه آوردهام
ناز مرا مکش که از بهر تو
قصۀ نازْدانه آوردهام
کبوتران بال و پرْبسته را
باز به آشیانه آوردهام
خیز و ببین شبیه زهرا شدم
نشان تازیانه آوردهام
همّت من، فـاتح دینـم شده
مدال من، زخم جبینم شده
ای به ابی انت و امّی فداک
جانِ اخا! دست، برون کن ز خاک
سر، که نداری، ز لبت بشنوم
حرف بزن، از گلوی چاکْچاک
وای اگر رود، ربابت ز دست
آه اگر سکینه، گردد هلاک
قلب رباب را بده تسلیت
اشک سکینه را کن از چهره پاک
نظر، بـه زین العابدینت، فکن
زخم غـل جامعه را بوسه زن
قسم! به خون دل و زخم سرم
قسم! به کام خشک و چشم ترم
قسم! به جان خاتم الانبیا
قسم! به جانِ پدر و مادرم
قسم! به دستهای عبّاس تو
قسم! به آن دو کودک بیسرم
هزار بار اگر، به شامم برند
باز تو را، باز تو را، یاورم
سایۀ من فرش بیابان توست
لالۀ من، خـار مغیلان توست
میثم اگر در غم ما، سوخته
از دل سوزان من آموخته
ظرف گناهش، پر و دستش تهی
از همه سو، چشم به ما دوخته
هر نفسش شعلهای از آه ماست
با نفس ما شرر افروخته
نالۀ ما، گریۀ ما، سوز ماست
هر چه که آورده و اندوخته
اوست که یک عمر، ثناگوی ماست
خاک قدمهـای سگ کوی ماست
غلامرضا سازگار
- پنج شنبه
- 2
- دی
- 1389
- ساعت
- 18:4
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
ارسال دیدگاه