ياد آن روزي كه من بوسه زدم بر آن گلو
خيز و تا گويم به تو شرحِ غمم را مو به مو
بسكه خوردم كعبِ ني از دشمنان بي حيا
همچو زهرا مادرم ميگيرم از قبرِ تو رو
ميكشم خود را به خاك و ميرسانم پيش تو
بسكه گشتم من به دنبال سر تو كو به كو
گفتههايم بيشمار و غصههايم بيعدد
اي دليلِ صبرِ من! برخيز بهرِ گفتگو
من نميگويم غم خود را، تو اوّل كن شروع
خيز و با رگهاي خود از خنجر و حنجر بگو
طاقتم گشته تمام و عمرِ من در انتها
كاسهي خالي دل آوردهام نزدِ سبو
هر چه ميخواهي بخواه از من عزيزِ مادرم
ليك احوالِ رقيه از من مضطر مجو
- جمعه
- 9
- بهمن
- 1388
- ساعت
- 16:46
- نوشته شده توسط
- حسن فطرس
ارسال دیدگاه