آنچه از من خواستى ، با كاروان آورده ام
يك گلستان گل ، به رسم ارمغان آورده ام
از در و ديوار عالم ، فتنه ميباريد و من
بى پناهان را بدين دارالامان آورده ام
اندر ين ره از جرس هم ، بانگ يارى برنخاست
كاروان را تا بدينجا، با فغان آورده ام
بسكه من ، منزل به منزل ، در غمت ناليده ام
همرهان خويش را چون خود، بجان آورده ام
تا نگويى زين سفر، با دست خالى آمدم
يك جهان ، درد و غم و سوز نهان آورده ام
قصه ويرانه شام از نپرسى ، بهترست
چون از آن گلزار، پيغام خزان آورده ام
خرمنى ، موى سپيد و دامنى ، خون جگر
پيكرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام
ديده بودم با يتيمان مهربانى ميكنى
اين يتيمان را بسوى استان آورده ام
ديده بودم ، تشنگى از دل قرارت برده بود
از برايت دامنى اشك روان آورده ام
تا نثارت سازم و گردم بلاگردان تو
در كف خود، از برايت نقد جان آورده ام
نقد جان را ارزشى نبود، ولى شادم چو مور
هدايه اى ، سوى سليمان زمان آورده ام
تا دل مهر نفرينت را نر نجانم ز درد
گوشه اى از درد دل را، بر زبان آورده ام
- چهارشنبه
- 14
- بهمن
- 1388
- ساعت
- 21:16
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
محمد علی مجاهدی
ارسال دیدگاه