رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده
از نفس خواهر من پشت سرت افتاده
همه ی دشت پر از عطر پیمبر شده است
هر طرف تکه ای از بال و پرت افتاده
این فزع کردن من دست خودم نیست علی
چشمم آخر به تن مختصرت افتاده
یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
این همه نیزه چرا دور و برت افتاده
نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن
روی جسمت پدر محتضرت افتاده
کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند
بین لشگر علم و هم سپرت افتاده
قدری آهسته بگویید به ام لیلا
خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده
احسان محسنی فر
www.boyepirahanehoseyn.blogfa.comمنبع وبلاگ بنده حقیر
- شنبه
- 23
- مهر
- 1390
- ساعت
- 11:6
- نوشته شده توسط
- باب الجنه
ارسال دیدگاه