بیا دوباره برای ما بخوان تو خطبهی خلقت را
که پرده پرده فرو ریزی از این زمانه جهالت را
نه خالِ «نقطه» تو میخواهی، نه گیرِ خطّ «الف» هستی
بدون خال و خط آوردی چه خوش عروس بلاغت را
چه اتفاق پر از نوری در ارتفاع دلت رخ داد؟
که از زبان تو جاری کرد هزار چشمهی حکمت را
بگو برای زمینیها از آسمان و از اسرارش
تویی که چشم خدا هستی که دیده غیب و شهادت را
آهای صاحب انگشتر! دلم چه خوش شده حالا که
به دستهای تو بخشیدند کلید آتش و جنت را
حدود مُلک تو دلهایی است که گِرد روح تو میچرخند
چه باک اگر که بیندازی شبی مهار خلافت را
برای اینکه بفهمد عقل، گره گشای جهان عشق است
پر از شکوه «دیانت» کرد دلت قطار «سیاست» را
ابوتراب غزلهایم! لغات من همه از خاکند
تو روح دادی و باور کرد دلم وقوع قیامت را
دویده قنبر و میترسد ببخشیاَش تو به اعرابی
چه کردهای تو که از رو بُرد کرامت تو سخاوت را
علی پرست گناهش چیست؟ که تو شبیه خدا هستی
چرا که آینه هم اینقدر نشان نداده شباهت را
نماز رو به نجف چندی است نخواندهام من و بیمارم
مریض گشتهام از وقتی که ترک کردهام عادت را
برادران مسلمانم! قسم به کعبه که حیرانم
چگونه دم زدهاید از عشق بدون آنکه ولایت را...
پرآب تر شده چشمم از قناتهای مدینه، تا
به دست شیر خدا دیدم طنابهای اسارت را
من و تو آن دو خطیم آری به هم رسیده به ناچاری
خط شکسته چه دارد جز همین دو بیت ارادت را
قاسم صرافان
- سه شنبه
- 17
- اردیبهشت
- 1392
- ساعت
- 16:46
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
قاسم صرافان
ارسال دیدگاه