اتفاقات تازه اي افتاد!
فراز اول: روشناي اميد
در نگاهت فروغ توحيد است
چشم هايت دو چشمه خورشيد است
هر نگاه پر از صلابت تو
در حرم روشناي اميد است
با تماشاي قامتت، ارباب
پدرت را کنار خود ديده است
کوه عزم و اراده اي قاسم!
در دلت شور عشق، جاويد است
نورِ حُسن و حماسهي مولا
بر قد و قامت تو تابيده ست
دمي از رخ نقاب را بردار
پردهي آفتاب را بردار
فراز دوم : حماسه طوفان
مشق کردي خروش ايمان را
اين شکوه بدون پايان را
آفريدي ميانهي ميدان
رزم مولايي نمايان را
پسر تکسوار صبح جمل
زير و رو کرده اي تو ميدان را
صد چو أزرق غبار يک قدمت
بنگر اين لشکر گريزان را
تيغ اگر بر کشي شبيه عمو
به لجام آوري تو طوفان را
قامت تو اگر چه بي زره است
تيغت آن ابروان پر گره است
فراز سوم : چشمه عسل
کام خشکت پر از عسل شده است
چشم تو چشمهي غزل شده است
شيوه هاي نبرد حيدريات
طرحي از عرصهي جمل شده است
مادرت «إن يکاد» مي خواند
پسر مجتبي چه يل شده است
شوق پرواز را همه ديدند
در نگاهي که بي بدل شده است
در هواي امام لب تشنه
جان فشاني تو مثل شده است
از ازل با خدات يکدله اي
تا وصالش نمانده فاصله اي
فراز چهارم : حاجت روا
تويي و ناله هاي ممتدّت
داده دستان نيزه ها مدّت
من خميدم تو هم رشيد شدي
شده حالا شبيه من قدّت
زخم شمشير و دشنه و نيزه
بوسه بوسه نشسته بر خدّت
زود حاجت روا شدي، آخر
هيچ تيري نميکند ردّت
لشکري سوي تو هجوم آورد
يک نفر، نه نبود در حدّت
پيکرت در غبارها گم شد
در ميان سوارها گم شد
فراز پنجم : بوي مدينه
زلف در زلف گيسويت زخميست
همهي پيچش مويت زخميست
ناله ناله صداي بي رمقت
چشمهي چشم کم سويت زخميست
در سجودي ميانهي مقتل!
يا که محراب ابرويت زخميست
باز بوي مدينه ميآيد
نکند دست و بازويت زخميست
پهلوي تو، شکسته قامت من
آه انگار پهلويت زخميست
زخم هاي تنت همه کاري
بسکه از تو شده طرفداري
فراز ششم : دشت يا کريم
راوي داغ تو نسيم شده
پيکرت دشت يا کريم شده
بيکران است وسعت قلبت
داغ هايت اگر عظيم شده
چيزي از پيکرت نمانده دگر
بسکه دلجويي از يتيم شده
همه با اسب هاي تازه نفس!
چقَدَر دشمنت رحيم شده!
اتفاقات تازه اي افتاد
نعل هم آمده سهيم شده
پيکرت گرچه ارباً اربا بود
چشم هايت هنوز هم وا بود
فراز هفتم : ضريح شکسته
از تن تو عجب ضريحي ساخت
مرکبي که به پيکرت مي تاخت
چه به روز تن تو آوردند
عمه هم پيکر تو را نشناخت
دست مرکب به پاي تو نرسيد
عاقبت نيزه اي تو را انداخت
دلش از کينهي علي پر بود
آن که شمشير سوي تو افراخت
هر کسي بغض نهرواني داشت
به گل افشاني تنت پرداخت
آيه آيه شده تمام تنت
بوي يوسف دمد ز پيرهنت
شاعر : یوسف رحیمی
- دوشنبه
- 22
- آذر
- 1389
- ساعت
- 15:17
- نوشته شده توسط
- مهدی نعمت نژاد
- شاعر:
-
یوسف رحیمی
ارسال دیدگاه