خیل ملایک لشکرش بودند آن روز
شمشیرها فرمانبرش بودند آن روز
با یک اشارت حکم او را میشنیدند
قـلب تمـام شمرهـا را میدریدنـد
او جان به کف تسلیم ذات کبریا بود
سر تـا قـدم قربانی وصل خدا بود
تن را ز هـر جانب نشان تیرها کرد
رفع عطش زآبِ دمِ شمشیرها کرد
شیرخـدا را روبهـان تسلیم دیدند
از چـار جانب بهر قتـل او دویدند
بغض درونو زخم دل را چاره کردند
قـرآن ختـم الانبیـا را پـاره کـردند
اعضای او از هم جدا میشد به شمشیر
زخـم تنش را بخیـه میکـردند با تیر
تـا بنگـرد بیپـرده بر رخسار جانـان
هر زخم او چشمی شد و هر تیر،مژگان
گـرچه عـدو بـا تیـر، او را بـارها کشت
تیری که زد بر قلب او، بیرون شد از پشت
با آن که رحمت از سرانگشتش روان بود
دو چشمة خـون از دو سـوی او روان بود
بـر غربت او دشت و هـامون گریه کردند
شمشیرهـا و سنگهـا خـون گریه کردند
باروی خونین کام عطشان جسم صدچاک
یک لحظـه عـرش کبریـا افتاد بر خاک
شاعر : حاج غلامرضا سازگار
- دوشنبه
- 22
- آذر
- 1389
- ساعت
- 15:56
- نوشته شده توسط
- سعید رضایی
ارسال دیدگاه