پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
سبط پیغمبر بود در گوشه زندان ای خدا
سلسله بر پای فرمان دار انس و جان چرا
پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
این شه دور از وطن در دست دشمن ها اسیر
گه به بصره گه به بغداد است سرگردان چرا
پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
خفت بر تخت ای عجب هارون و موسی روی خاک
در شگفتم عالم از این نشد ویران چرا
پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
شاه را دادند اگر در گوشه زندان مکان
دیگر این آزردن محبوس در زندان چرا
پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
سندی بن شاهک آخر شاه مهمان تو بود
بلی جهت سیلی زدن بر صورت مهمان چرا
پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
بعد از آن زجر و مرارتها که در زندان کشید
پیکر آزرده اش بردوش حمّلان چرا
پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
از غم موسی بن جعفر شد جهان زندان تار
مرغ جانت پر نمی گیرد حسان آخر چرا
پیر گشتم کنج زندان ای خدا
کن خلاصم بار الها زین بلا
شاعر:حسان
- یکشنبه
- 20
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 17:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه