• جمعه 2 آذر 03


شعر سینه زنی شهادت حضرت رقیه(یه طفل شهزاده ،تو صحرا افتاده)

1959
4

یه طفل شهزاده ،تو صحرا افتاده
خودش افتاده یا ،یكی حولش داده
تك و تنها،بابا بابا، می گفت بین صحرا
هرچند قدم،می نشست تا كه،درآره خار از پا
تا كه، یه دست، راهش رو بست،بیا اینم بابا
نزن تو گوش من، كه زخمیه گوش بی گوشواره
كش بدنم و رو زمین، كه صحرا پر از خاره
باشه به عموم می گم، كه تلافی شو سرت در بیاره
میام بزار نفس بگیرم، من پیاده ام تو سواره
بسه كاش فقط می زدی ،ناسزات منو كرده بیچاره
بگو چرا سُم مركبت، بوی بابا داره
امون از درد یتیمی واویلا،واویلتا
پس از باد خزون،رقیه نیمه جون
با پای ناتوون، رسید به كاروون
اومد، ولی هر دو دست و ،روی صورتش داشت
تو آغوش، هیچكی نرفت، زینبم جا گذاشت
رسید جلو، نیزه عمو ،دو دستاشو برداشت
عمو چشماتو وا كن و ،صورت رقیه رو خوب ببین
عمو فقط می خوام بدونم، منو می شناسی فقط همین
عمو حالا كه آبله دارم ،نمی گی رو شونم بشین
بابا تا تو روی نیزه هستی ،راهی نداریم غیر از این
بابا من از دور بوسه می فرستم ،تو هم از دور ای مه جبین
بابا آخر می كشونمت رو دامنم،حالا ببین
امون از درد یتیمی واویلا،واویلتا
مداح:مجتبی رمضانی

  • چهارشنبه
  • 23
  • اسفند
  • 1391
  • ساعت
  • 6:11
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران