عزيز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم
گناهي از تمام کوهها سنگينتر آوردم
من آن حُرّم کز اول خويش را سد رهت کردم
تو را در اين زمين بين هزاران لشگر آوردم
به جاي دسته گل با دست خالي آمدم اما
دلي صد پارهتر از لالههاي پرپر آوردم
نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت
ولي بر حنجر خشکيدهات چشم تَر آوردم
غبارم کن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان
فدايم کن که در ميدان ايثارت سر آوردم
گرفته جان به کف در محضرت، فرزند دلبندم
قبولش کن که قرباني براي اصغر آوردم
سرشک خجلت از چشمم چو باران بر زمين ريزد
زبان عذرخواهي بر عليّ اکبر آوردم
همين ساعت که بر من يک نظر از لطف افکندي
به خود باليدم و مانند فطرس پر بر آوردم
بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عبّاست
که روي عجز بر آن يادگار حيدر آوردم
چه غم گر جرم من از کوه سنگين تَر بُوَد ميثم
که سر بر آستان عترت پيغمبر آوردم
- جمعه
- 26
- آذر
- 1389
- ساعت
- 10:14
- نوشته شده توسط
- سعید رضایی
ارسال دیدگاه