پایان ندارد ابر خیس گریه هایش
غم می چکد از ردّ پای بی صدایش
بعد از نماز مغرب این جا هیچکس نیست
بوی غریبی می وزد وقت عشایش
می شد ببینی دردهای با وفا را
در لابلای جمله ی «کوفه میا»یش
دیوارهای سنگیِ آتش به دستان
افتاده دنبال شکست بال هایش
با التهابی حیدرانه جنگ می کرد
می آمد از کوچه رجزهای رسایش
چندین تَرَک بر روی لب ها نقش بسته
یک کاسه آب امّا نمی آید برایش
دارد زیارت نامه می خواند دوباره
بر پشت بام غصّه ی کرب و بلایش
کوچه به کوچه می شود بازیچۀ شهر
جسم ز هم پاشیده ی در زیر پایش
یک ماه آن سوتر سر چشم انتظاری
می بیند امّا روی نیزه مقتدایش
شاعر:علیرضا لک
- شنبه
- 26
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 15:22
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه