زائری با نگاه بارانی، آسمان را به من نشـان می داد
وَ صدای غریب روضه ی تو، عاشقانه به عشق جان می داد
عطر سیب حرم نمایان شد، واژه ها یک به یک به شور آمد
وَ نسیـمی که با لطافـت خود، پرچـمت را تکان تکان می داد
آرزو کردم آن وسط من هـم، کاش مثل کبوتری باشم
تا که دست محبّت و کرمت، در شلـوغی به من امان می داد
راه حق را به من نشان داده ست، از همان کودکی، همان آغاز
خون سـرخی که در سیاهی ها، آبرویی به آسمان می داد
باز وقت نماز آمده ست، همگی عجلوا! که جا ماندید
پرچم سـرخ روی گـنبد تو، باز در قلب من اذان می داد
شاعر:محمد جواد خراشی زاده
- یکشنبه
- 27
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 5:9
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه