وقتي شقايق عاشقي را جار مي زد
دستي دلم را پشت پروين دار مي زد
بر پاي دارم يك شهاب خسته مي سوخت
فانوس كيوان با لبان بسته مي سوخت
از خوشه ي پروين برايم مي فشاندند
در حلقه ي دُردي كشانِ غم نشاندند
مِي خواره من بودم ولي مستي ز خُم بود
صد آسمان ناهيد در ميخانه گُم بود
در آتش ققنوس ها ردّ سياوش
در خانه ي فانوس ها ردّ سياوش
بر جان من آوار ژاله بي امان بود
صد تير تشنه خسته بود و بي كمان بود
آئينه ي احساس دل را باز ديدم
خوشبو ترين ميراث "هل" را باز ديدم
ديدم كه خاك عاشقي با خون سرشتند
هنگامه ي خورشيد را با مِي نوشتند
ديدم كه سوداي دلم جز شور مِي نيست
در كربلا هم تشنگي جز طور مِي نيست
ديدم دلم در خاك و خون تلواسه مي زد
ديدم که دریا گرد اصغر پرسه مي زد
ديدم خداي عاشقي در خون نشسته ست
ديدم خدا در كربلا گلگون نشسته ست
ديدم قدي رعنا كه در خون مانده بي سر
عباس را ديدم كه مشكش مانده در بر
عباس در خون و برادر بر سر او
قامت خميده، ديده پر خون در بر او
ديدم كه مشق عاشقي را مشك مي گفت
مي گفت با سوز جگر، با اشك مي گفت
ديدم كه صحرا محشري كبري گرفته ست
ديدم كه زهرا ماتمي عظمي گرفته ست
ديدم ملائك چون گلي پژمرده مانده
ديدم كه زمزم، هر نفس دلمُرده مانده
ديدم فروغ مردمي پايان گرفته ست
نامردمي امّا سراسر جان گرفته ست
ديدم دلي همرنگ آغاز جهان بود
شوريدگي هايش ولي در دل نهان بود
ديدم كه زينب پير شد يك باره پژمرد
ر چشم هايش زندگي در لحظه افسرد
از چشم زين العابدين از شانه ديدم
زينب ميان كشته ها پروانه ديدم
در خامش احساس گل ها درد ديدم
در چشم خونين شقايق مرد ديدم
مردي كه حق شيداي چشم مست او بود
مردي كه جانش متّصل با ذكر هو بود
***
اينجا شقايق شيوه اي ديگر گرفته ست
عشقش ميان لاله و خنجر گرفته ست
آزادگي، انسان، شرافت ها، كه داني
مردي، فضيلت، دين، كه از جانت بخواني
از جام خونين خدا جوشيده ما را
از كربلا، دست خدا نوشيده ما را
از كربلا رود شرافت گشته جاري
آزادگي هم با كرامت گشته جاري
كعبه اگر عطر شميماش دلنوازيست
در كربلا كون و مكان در عشقبازيست
ميخانهها با كربلا رونق گرفتند
لوليوشان از نينوا ازرق گرفتند
دانم من آن چيزي كه در پندارتان نيست
جز كربلا منظور حق را در ميان نيست
از قعر آتش تا خدا يك يا حسين ست
از چاه بودن تا بقا يك يا حسين ست
***
وقتي شقايق عاشقي را جار مي زد
دستي دلم را پشت پروين دار مي زد
آئينه ي احساس دل را باز ديدم
خوشبو ترين ميراث هل را باز ديدم
ديدم كه مشق عاشقي با خون سرشتند
هنگامه ي خورشيد را با مي نوشتند
يك يا حسين تا عشقبازي بيش تر نيست
شوريده را با ميگساري خويش تر نيست
شوريده، مِي را تا خط ازرق گرفته ست
ميخوارگي را با خطش رونق گرفته ست
خط حسين امّا نباشد خط ابتر
ساقي برايش ريخت مّي تا خط آخر
حالي بيا ميخوارگي از سر بگيريم
در حلقه ي شوريدگي ساغر بگيريم
حالي بيا ميخانهاش تا باز بازست
تا كربلا ميخوارگان را سوز سازست
بشتاب در نوش و بيا در حلقه ي جام
تا وارهي از بودن و از لجّهي خام
بشتاب تا آغوش ساقي پرشراب ست
بشتاب تا اين لحظه ها چون آفتاب ست
آري برادر! جان شيرين با حسين ست
فرهادهاي عشق ديرين با حسين ست
در خواب ليلي جز خم ابروي او نيست
چشمان يوسف هم به جز هوهوي او نيست
در حلقهي رندان، شرابي ارغواني ست
در جان ناب آب ها هم آسماني ست
حالي بيا با دُرد نوشانُش درآميز
مستي به سر گير و بيا با ناي كاريز
ني را دمي با نام حق شوري درانداز
ذكر مصيبت را بخوان با ناله ي ساز
در شورش اين موج ماتم، كربلا را
از جان بخوانش جان زهرا نينوا را
از جان بخوانش تا كه مستيمان نميرد
چشم و چراغ مِي پرستيمان نميرد
***
آري برادر! جان شيرين با حسين ست
فرهادهاي عشق ديرين با حسين ست
- یکشنبه
- 27
- اسفند
- 1391
- ساعت
- 5:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه