رفتـی مــرا بــه وادی غــم وا گـذاشتی
تنهـای مـن! مـرا ز چـه تنهـا گذاشتی؟
یادش به خیر باد کـه نـه سال پیش بود
آن شب کـه تـو به خانۀ من پا گذاشتی
حوریـۀ بـهشت علـی! نیمههــای شـب
رفتـی سوی بهشت و مـرا جـا گذاشتی
یـاسین مـن! چـقــدر غریبـانه از وطن
رفتی و سـر بـه دامـن طاهــا گذاشتی
کردی بـه هر نفس طلب مـرگ از خدا
تـا داغ خـویش بــر جگـر مـا گذاشتی
گردون به دیدهام چه قدر زشت گشته بود
آن شب که سر به سینۀ صحرا گذاشتی
تا ننگرم چه با تو شده، دست خویش را
هنـگام مــرگ بــر رخ زیبـا گـذاشتی
هر کس نهد ز خویش نشانی، تو بعد خود
یک قبـر بینشـانه بــه دنیــا گذاشتی
دار و نــدار من همـه رفت و بـرای من
تنهـا چهـار کـودک خــود را گذاشتی
گفتــی ز داغ فاطمــه و سینــۀ علـی
«میثم!» چه داغها که به دلها گذاشتی
شاعر:غلامرضاسازگار
- جمعه
- 2
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 11:40
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه