تا سرفه ميكنم بدنم درد ميكند
زينب مرا نبوس ، تنم درد ميكند
از من نخواه با تو كنم درد دل علي
تا حرف ميزنم دهنم درد ميكند
پا تا سرم شكسته كه وقتي فرشته ها
بر روي بال ميبرنم درد ميكند
بهتر كه باز مانده دو چشمم كه ديده ام
تا پلك روي هم بزنم درد ميكند
اسما بيا و فاطمه را رو به قبله كن
اين روز آخري بدنم درد ميكند
محمد ناصري
- شنبه
- 3
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:59
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه