می چکد از نگاه ها ، پنهان
	اشک ها ، یادگار دریا یند
	آسمان هم به گریه می آید:
	وقتی از چشم کودکی ،آیند !
	کودکی ، مانده در دل غربت
	خفته ، اما ، درون ویرانه
	آنکه ،روزی، نگاه زیبایش
	شد حدیث هزار پروانه !
	جرم او را کسی نمی دانست :
	جرم پروانه را ، نمی دانند
	آنچه مردم شنیده ، می گویند
	رسم جانانه را ، نمی دانند
	چشم ها ،را گشوده می نالید
	در فضای غریب ویرانه
	مثل شمعی ،که اشک می ریزد
	در سکوت حزین یک خانه
	ناله هایش اگر چه می گفتند:
	غربت خانه ، کرده بی تابش
	دور می زد ، درون تاریکی
	لحظه لحظه ، نگاه بی خوابش
	جستجو های او نشان می داد
	انتظار کسی ، به جان دارد
	سر به بالا گرفته ، می پرسید:
	عمه ، این خانه آسمان دارد ؟!
	آسمان را ، گرفت در آغوش
	مثل یک عقده در گلو ، افسرد
	آرزوی قشنگ بابا ، هم
	در همان آخرین نگاهش ، مرد !
	شاعر:سید علی اصغر موسوی
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:12
- نوشته شده توسط
- یحیی

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه