به دامنم ببرد رشک، آسمان بابا!
به ماه تا که تو را می دهم نشان بابا!
تو بعد نیزه و طشت و تنور و خورجین ها
شدی به کودک ویرانه میهمان بابا!
کلافه کرده مرا این خرابۀ تاریک
کلافه کرده مرا درد استخوان بابا!
هراس دارم از این کوچه های نامحرم
ز بس که طعنه شنیدم از این و آن بابا!
خرابه تکیه و منبر شده است دامانم
گلوی تشنه و زخم تو روضه خوان بابا!
تو زخم روی لبت خورد و من سر جگرم
ز بس که زد به لبت چوب خیزران بابا!
تو را به گودی مقتل کشیده اند و مرا
کسی به سمت خرابه کشان کشان بابا!
کشید زلف تو را مشت شمر در گودال
کشید موی مرا دست ساربان بابا!
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه