پهلوانش را نگاهی کرد قدری جان گرفت
رفت بالای سر ماه حرم قرآن گرفت
غصه می نوشید از لب های گلدان ها ولی
تا عمو را دید ...دیگر غصه اش پایان گرفت
آب ...بابا...مشق هایش را عمو بوسید و رفت
دفتر پیشانیش بوی گل و ریحان گرفت
رفت اما...برنگشت آخر... نفهمید او چه شد ؟؟!!
تیر بر چشم عمو می خورد یا طوفان گرفت
با خودش می گفت حتما خواب میبیند ولی
گریه های عمه اش را دید اطمینان گرفت...
نیمه شب ... بغضش شکست و چشم خود را باز کرد
یک نفر با تشت آمد ناگهان باران گرفت
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:32
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه