ميان كوچه به زحمت به عمه اش مي گفت
چقدر بوي غذا بينِ شام پيچيده
كمي مواظب من باش بينِ نا مَحرم
چه حرف ها كه در اين ازدحام پيچيده
**
براي شانه ي سُرخش لباس سنگين است
عجيب زخمِ تنش بينِ روز مي سوزد
براي بردنِ يك گوشواره دعوا شد
هنوز لاله ي گوشش هنوز مي سوزد
**
چقدر مردمِ اين شهر اهلِ خيراتند
گرفته است سرش را كه بيشتر نزنند
حواسِ عمه شده جمع زير پا نرود
ميان كوچه نماند ز پشتِ سر نزنند
**
محله هاي يهودي ز خارها پُر بود
كه زخمِ آبله در زيرِ پاي او مي سوخت
تمامِ روز ز سر شعله را جدا مي كرد
تمامِ شب نوكِ انگشت هاي او مي سوخت
*
كشيد دست خودش را به زخمِ گوشش گفت
به دخترانِ سنان گوشواره مي آيد
ميانِ بازي خود كودكان هُلَم دادند
عمو كجاست؟ خدايا دوباره مي آيد؟
**
ستاره هاي شبم را شمرده ام امّا
هزار و نهصد و پنجاه تا نشد عمّه
كسي كه پيش خود انگشترِ پدر را داشت
بدونِ مويِ سر از من جدا نشد عمه
**
ميانِ خواب شب از پشتِ ناقه اش افتاد
به گونه اش دو سه تا جاي سنگ افتاده
گمان كنم اثر موي سر كشيدن هاست
اگر به صورت او ردِّ چنگ افتاده
شاعر:حسن لطفی
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:55
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه