مردم كوفه منتظر بودند
دست هاشان پر از تهاجم سنگ
كاروانی اسیر می آمد
سخت آشفته از كشاكش جنگ
كاروان خسته، كاروان زخمی
كاروان از غروب بر می گشت
مردها روی نیزه و زن ها
چشمشان لحظه لحظه تر می گشت
كاروان اندك اندك آمد پیش
ساربان خسته ناقه ها عریان
بغض سر خورده در گلو می خواست
كه ببارد غریب چون باران
آسمان از غبار پر می شد
كوفه در كوچه هاش گل می زد
كوفه كِل می كشید و می خندید
مردی آن سو ترك دهل می زد
این یكی سنگ و آن یكی با چوب
این یكی شاد و دیگری خوشحال
هر كسی هر چه داشت می انداخت
تا بریزد ز كودكان پر و بال
كودكانی ز نسل یاس سپید
یادگاران آب و آیینه
وارثان همیشه ی سیلی
داغداران میخ در سینه
دستشان خسته از تب زنجیر
ردّی از تازیانه ها بر پشت
داد زد دختری كه هان بابا!
درد این بار دخترت را كشت
دخترك دل شكسته از طوفان
خیزران خورده و پریشان بود
از بس افتاده بود روی زمین
دست و پایش پر از مغیلان بود
دست های سخاوت عباس
یا بلندای قامت اكبر
یاد می آمدش به هر قدمی
خنده ی نازك علی اصغر
زیر گرمای نیم روزی داغ
تر نكرده كسی گلویش را
روی این خاك تشنه گم كرده
دست دریایی عمویش را
گفت بابا چرا نمی آیی
به سراغ دل پر از خونم
چشم هایت نمی گشایی حیف
روی چشم همیشه محزونم
من فدای سر پر از خونت
روی نیزه پدر دعایم كن
جان عمه فقط همین یك بار
آه چیزی بگو صدایم كن
عمه بی تو چقدر دلگیر است
داغ ها گُر گرفته دور و برش
زیر بارانِ سنگ محكم تر
بچه ها را كشیده زیر پرش
شاعر:شهرام شاهرخی
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 12:4
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه