آیینهدار قافلهی بیقراریام
آیینهام شکسته و گرد و غباریام
بیچاره میکنم همهی شهر شام را
از نالهها و گریهی شبزندهداریام
حرفی بزن برای دلم، صحبتی بکن
یک مرهمی گذار بر این زخم کاریام
شأنت به نیزه نیست بیا روی دامنم
دستم نمیکند که در این کار یاریام
بالای نیزه بودی و دیدم به چشم خود
سنگت زدند تا شکنند استواریام
این نیزه نیست رحل کتاب رقیه است
جبریل آمده به ملاقات قاریام
کوه وقار بودم و مملو از غرور
حالا ببین تو وسعت این شرمساریام
شاعر:امیر حسین محمود پور
- سه شنبه
- 6
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:53
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه