بازم بهانهی پدرش را گرفته است
داغی تمامی جگرش را گرفته است
چشم انتظار دیدن گمکردهی خود است
دیشب ز نیزهها خبرش را گرفته است
از بس ز آسمان بلا سنگ آمده
باشد که بمیرم، سرش را گرفته است
به حال و روز چشم نحیفش چه آمده؟
دستی نگاه مختصرش را گرفته است؟
ای وای! برای یک دو قدم میکِشد خودش
عمه بیا کمک! کمرش را گرفته است
شاعر:حمیدرضا بشیری
- سه شنبه
- 6
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:59
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه