افسری با دست ِ سنگینش حوالی غروب
	زیرپلکم یک کبودستان بنفشه کاشته
	می کشانم خویش را برخاک ِ صحرا ای پدر
	استخوان ساق ِ پای ِ من ترک برداشته
	***گیسوانم سوره های کوفی آوارگیست
	جلد قرآنش به دست بی وضوی کافریست
	کاش معجربیشترآورده بودم کربلا
	غصه ی اهل ِ خیامت، غصه ی بی معجریست
	***
	چکمه ای بی رحم تا چشم عمو را دوردید
	بی هوا آمد سرطفل یتیمت داد زد
	تازه فهمیدم چرا مادربزرگم زود مُرد!
	عمه ام با لحن زهرا کربلا فریاد زد
	***
	سیلی وسوزعطش سوی دو چشمم را گرفت
	پنجه ی بغضی گلویم را فشرده ای پدر
	کاملاً واضح نمی بینم، ولی انگار که
	چادرهردختری را باد برده ای پدر
- سه شنبه
- 6
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:1
- نوشته شده توسط
- یحیی

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه