• دوشنبه 5 آذر 03


شعر شب چهارم محرم(دوقطعه ابر که فصل نگاهشان باران)

1272
1

 دوقطعه ابر که فصل نگاهشان باران
دو چشمه عاشق رفتن، دو رود سرگردان
دو تا نسیم بهشتی پر از لطافت عرش
که می وزند در اطراف عرش الرحمان
دوتا درخت بهشتی دوشاخه ی زیتون
دو گل اگر که ببویی بنفشه و ریحان
دوتا فرشته که هرکس اگر ببیندشان
به شک بیفتد از اینکه خداست یا انسان
دوسبز پوش بهاری دویا کریم خدا
دومجتبای مدینه دو سفره ی احسان
دو ابروان کمانی در آسمان خدا
که اخم و شادیشان یا عذاب یا غفران
دو آسمان بلا که اگر اراده کنند
به یک نگاه کنند کوفه را ویران
دوکوه سرخ احد در مدینه ی زینب
دو ایستاده ترینی که نامشان ایمان
دوتا مسافر راهی به گر یه ی یعقوب
دوتا عزیز مدینه دو یوسف کنعان
دوتا مسیح پسرهای مریم زهرا
دوتا عصا به دو دستان زینب عمران
دوتا صدف که اگر واکنند لب گویند
دو دُر زینبی اند و دو لولو مرجان
دوتا عقاب حنایی دوتا پرنده ترین
که می کنند در اطراف خیمه ها طیران
دوتا علی به دو ذوالفقار می جنگند
یکی به نام علی و یکی امام زمان
دو بچه شیر حجازی به غرش عباس
دوتا یلی که می آیند در دل میدان
یکی نگاه به یثرب نمود ونعره کشید
که آی قوم سقیفه قبیله ی شیطان !
دو دست بسته ی حیدر دوباره باز شده
به انتقام دو سیلی که خورده مادرمان
 اگر که مرد نبردید پیش ما آیید
چهل مبارز و یک زن کجاست غیرتتان
هنوز در وسط کوچه مادر افتاده
هنوز فضه به دیوار تکیه اش داده
دوباره باد وزید و مدینه پیدا شد
دوباره زینب ما در مدینه زهرا شد
نوادگان علی در مدینه غریدند
و گرد خاک عجیبی دوباره بر پا شد
مغیره را که به سیلی زدند- داد زدند
که حال نوبت آن مرد بی سرو پا شد
دوتا علی به دو شمشیر نصفه اش کردند
که پشت کفر به دست دو تا علی تا شد
دوباره خیمه ی زینب به هلهله آمد
و باز شهر مدینه تبسمش وا شد
دوباره باد وزید و به کربلا برگشت
زمان دوباره گذشت و به ابتدا برگشت
به عطر زینبی شان آسمان معطر شد
که وقت پر زدن این دوتا کبوتر شد
دوباره باد سیاهی به کربلا پیچید
و طفل زینب اسیر تمام لشکر شد
در ابتدا دو علی را زهم جدا کردند
که چشم کوفه از این پست فطرتی تر شد
به سنگ و تیر و کمان و به نیزه و شمشیر
خبر دهید گل زینب آه پرپر شد
 یکی برای تسلای خاطر مادر
به قتلگاه نشست و ذبیح مادر شد
یکی شبیه به قاسم قدش کشیده شد و
یکی به ضربه ی شمشیر مثل اکبر شد
یکی کنار برادر خمید  مثل حسین
و داغدار تن بی سر برادر شد
یکی به مادر خود گفت خوب شد حالا
که پیش فاطمه شرمندگیت کمتر شد
شاعر:رحمان نوازنی

  • سه شنبه
  • 6
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 16:36
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران