چو اعدا دیدم قاسم را که اندر تن کفن دارد
همه گفت از ره تحسین عجب وجه الحسن دارد
رخش چون پرتو افکن شد در آن وادی فلک گفتا
خوشا حال زمین را کو مهی در پیرن دارد
لبش افسرده همچون گل ز سوز تشنگی اما
تو گوئی چشمة کوثر در این شیرین دهن دارد
چو بلبل شورانگیزد در آواز رجز خوانی
بشوق نوگلی کو در میان آن چمن دارد
کشیده تیغ خون افشان ز ابرو در صف هیجا
تو گوئی ذوالفقار اندر کف خود بوالحسن دارد
چنان آشوب افکند اندر آن صحرا زخونریزی
پس از حیدر نه در خاطر دگر چرخ کهن دارد
چه بی انصاف بودی آن جفا جویان آهن دل
چه جای نیزه و خنجر در آن سیمین بدن دارد
زهر سو لشگر عدوان هجوم آور در آن ظلمت
بصید شاهبازی جمله کز زاغ و زغن دارد
فکندند از سریر زین سلیمان وار آن شه را
بلی اندر کمین دائم سلیمان اهرمن دارد
چو سرو قد او زیب گلستان یل آرا شد
بگفتا تاب سم اسب کی همچون بدن دارد
مرادریاب یا عماه زروی مرحمت اکنون
که مرغ روح شوق دیدن بابم حسن دارد
خموش ای ناصر الدین شه یقینم شد که هرزهری
بجام آل حیدر سازد این چرخ کهن دارد
- پنج شنبه
- 8
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:26
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه