چو اَعدا دید قاسم را که در گردن کفن دارد
همه گفت از ره تحسین: عجب وجهِ حسَن دارد!
رُخَش چون پرتو افکن شد در آن وادی، فلک گفتا:
خوشا حال زمین را، کو مَهی در پیرَهَن دارد!
لبش پژمرده، هم چون گل ز سوز تشنگی، امّا:
تو گویی چشمۀ کوثر دراین شیرین دهن دارد!
چو بلبل شور انگیزد در آوازِ رَجَز خوانی
به شوق نوگلی کو در میانِ آن چمن دارد!
کشیده تیغ خونافشان ز ابرو در صف هَیجا1
تو گویی ذوالفقار اندر کفِ خود، چون حَسَن دارد!
چنان آشوب افکند اندر آن صحرا ز خونریزی
پس از حَیدَر، نه در خاطر، دگر، چرخ کهن دارد!
چه بی انصاف بودی آن جفا جویان سنگین دل!
چه جای نیزه و خنجر در آن سیمین بدن2 دارد؟!
زِ هَر سو لشکر عُدوان هجوم آوَرْد چون ظلمت
به صید شاهبازی، جمله گو: زاغ و زَغَن3، دارد!
فکندند از سَریرِ4 زین، سلیمان وار آن شه را
بلی اندر کمین، دائم، سلیمان، اَهرِمَن دارد!
چو سَروِ قدِّ او، زینت، گلستانِ بلا را شد
بگفتا: تابِ سُمّ اسب، کِی همچون بدن دارد؟!
مرا دریاب یا عَمّا! ز روی مَرْحَمَت اکنون!
که مرغ روح، شوق دیدن بابَم حسن دارد!
خَموش ای (ناصرالدّین شه)! یقینم شد که هر زهری
به جام آل حَیدَر سازد این چرخ کهن دارد!
×××
شاعر:ناصر شاه قاجار
- پنج شنبه
- 8
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 12:44
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه