آه از آن ساعت که سبط مصطفی
یکه و تنها شد اندر کربلا
در هجوم نفرت آن شام تار
بی ستاره ماند ماه تکسوار
آتش کین سوخت باغ لاله ها
سرو تنها ماند و داغ لاله ها
از سپاه آن امیر داغدار
شیرمردی ماند اما شیرخوار
***
لب گشود و سفرۀ دل باز کرد
داستان درد خود آغاز کرد
یک نظر بر کشتگان خود فکند
گفت کای شیران وارسته زبند
از فنا بگذشته و باقی شده
تشنه لب در بزم حق ساقی شده
گر شما را حق در رضوان گشود
این همه اجر وفای عهد بود
عهد جانبازی به فرمان امام
عهد سر دادن به قربان امام
سوی الله این یگانه راه بود
چون امام آیینۀ الله بود
اینَک این آیینه تنها مانده است
در هجوم سنگ ها جا مانده است
ای وفاداران وفاداری چه شد؟
از حریم حق نگهداری چه شد؟
خفتگان خاک و خون بهر نماز
هین! به پا خیزید از این خواب ناز!
کیست یاری تا مرا یاری کند؟
کو برادر تا علمداری کند؟
نیست آیا پرسش ما را مجیب؟
من غریبم یا زهیر و یا حبیب!
***
بانگ «هل من ناصر» آمد نفخ صور
محشری بر پا شد و نشر و نشور
کشتگان پاره تن برخاستند
بی سر و پا اذن میدان خواستند
جمله پاکان جهان پیدا شدند
مُردگان انبیا بر پا شدند
کای امیرِ کل، امام هست و نیست!
بانگ هل من ناصرت از بهر چیست؟
جمله اسماعیل و قربان توأیم
سر به سر موقوف فرمان تو ایم
اذن ده تا لشکر آید بی شمار
در هزار آید صد و بیست و چهار
گفت از ایشان خلیل بت شکن
پرده دارا پرده ها را برفکن!
از میان من خود بیایم آشکار
وز یمین عیسی و موسی از یسار
چون حسین این حشر کبری دید عیان
با شهیدان گفت و با پیغمبران
پرده ها هرگز نخواهم زد کنار
تا نچیند حق بساط اختیار
راضی ام بر هرچه حق زان راضی است
زین قضا شادم که جانان قاضی است
این ندا نه از سر خذلان بود
این صدای غربت انسان بود
من اگر بی یار گشتم در جهان
یعنی انسان مُرد و آخر شد زمان
باز نور سرمدی مستور ماند
باز قرآن در میان مهجور ماند
***
ناگه از گهواره مانند مسیح
کودکی سر داد آواز فصیح
کای پدر از غربتت آزرده ام
نیستی تنها مگر من مرده ام؟!
ای بزرگ این خردی ما را مبین!
آسمانا ناز کم کن با زمین!
گر ندارم بهر میدان دست و پا
دست گیرم باش ای دست خدا!
«طفل اشکی در کنار افتاده ام
مفکن از چشمم که مردم زاده ام»
قدر وسع خویش بندم بار خویش
دانم از روز ازل من کار خویش
گرچه شمشیرم نباشد در نبرد
با گلو هم می توان پیکار کرد
شاه دین را این سخن در دل فتاد
سر بگردانید و بر جا ایستاد
گفت کای فرزند ایثار و جهاد
نوگل بستان آزادی و داد
این زمان گاه هنرمندی تست
چشم رندان جمله بر رندی تست
چشم وا کن تا گل ایمان دهی!
خیز تا در پیش چشمم جان دهی!
در بغل بگرفت و بوئیدش پدر
گوش را تا گوش بوسیدش پدر
گفت بسم الله، رحمن الرحیم
برد بالا طفل نازک چون نسیم
با سپاه کفر گفت ای ناکسان
کودکان را تشنگی آمد به جان
جرعۀ آبی ... میان این کلام
پرسش او را جواب آمد تمام
طفل حیدر گردن از غیرت کشید
با دو گوشش پاسخ آن ها شنید
تیری از دشت نفاق آمد سه پر
در بر مولا گلویش شد سپر
چون سرش بر دست باب افتاد، گفت:
«کن حلالم ای پدر»، این گفت و خفت
داغدار غنچۀ نارس، حسین
شد در آفاق بلا بی کس، حسین
دست را با خون آن دردانه شست
دست از هر چه بجز جانانه شست
گفت با دادار کای پروردگار
سهل باشد کار پیش چشم یار
پیشکش بپذیر قربان حسین
بعد از این خود آیم ای جان حسین
بر سر پیمان تو سر می برم
مُهر پیمان نامه خون اصغرم
نعره زد الله اکبر ناگهان
خون اصغر شد نصیب آسمان
شاعر:سید حسین شهرستانی
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:36
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه