بر روی دست، هست خودش را گرفت و بعد.
بغضی میان حنجره اش جا گرفت و بعد.
رو کرد سمت کوفه و تا گفت: این علی ست
کینه میان سینه ی شان پا گرفت و بعد
تیری شد و سه شعبه شد و در کمان نشست
یادی ز عقده های پدرها گرفت و بعد
هو هو نبود روی لبش، لا إله بود
إذنی ز لات و هبّل و عُزّی گرفت و بعد
هر شعبۀ سه شعبه به قلبی نشانه رفت
پس جان طفل و مادر و بابا گرفت و بعد
پای پدر به لرزه که افتاد ناگهان
قلبش به یاد حضرت سقا گرفت و بعد
می گفت نیزه ای که علمدار را شکست
با یک اشاره ماهی ما را گرفت و رفت.
مادر میان خیمه به گهواره خیره گفت:
بر روی دست، هست خودش را گرفت و بعد
شاعر:حسین ایزدی
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 7:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه