همین که دو تایی به میدان رسیدند
روی دست خورشید، شش ماهِ دیدند
به والله کارش علی اکبری بود
اگر چه علی اصغرش آفریدند
سرش را روی شانه بالا گرفته ست
کسی را به این سر بلندی ندیدند
از این سمت، علی که جلوتر می آمد
از آن سمت، لشگر عقب می کشیدند
همین که گلوی خودش را نشان داد
تمامی دل ها به رایش طپیدند
پدر گردنش کج، پسر گردنش کج
چه قدر این دو از هم خجالت کشیدند!
لب کوچکش خشک و حلقوم او خشک
چه راحت گلوی علی را بریدند
عبا گر چه نگذاشت زن ها ببینند
صدای کف و سوت را که شنیدند
شاعر: علی اکبر لطیفیان
- شنبه
- 10
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 12:42
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
علی اکبر لطیفیان
ارسال دیدگاه