اي اهل كوفه رحمي اين طفل جان ندارد
خواهد كه آب گويد اما زبان ندارد
ديشب به گاهواره تا صبح ناله ميزد
امروز كه تر كند لب دور دهان ندارد
رخ مثل برگ پاييز لب چون دو چوبه خشك
اين غنچۀ بهاري غير از خزان ندارد
اي حرمله مكش تير يكسو فكن كمان را
يك برگ گل كه تاب تير و كمان ندارد
شمشير اوست آهش فرياد او تلظُي
جانش به لب رسيده تاب بيان ندارد
منت به من گذاريد يك قطره آب آريد
بر كودكي كه در تن جز نيمه جان ندارد
با من اگر بجنگيد تا كشتنم بحنگيد
اين شير خواره بر كف تيغ سنان ندارد
مادر نشسته تنها در خيمه بين زنها
جز اشك خجلت خود آب روان ندارد
تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن
جز شانۀامامش ديگر مكان ندارد
"ميثم" به حشر نبود غير از فغان و آهش
آنكو از اين مصيبت آه و فغان ندارد
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:23
- نوشته شده توسط
- یحیی
محمدامین
عالییی
چهارشنبه 28 شهریور 1397ساعت : 19:46