مرگ را پنداشت شیر و تیر را پستان گرفت
با تبسم هم پدر را داد جان هم جان گرفت
شوق جان بازی تماشا کن که آن تفتیده کام
جای لب با حنجرش آب از سر پیکان گرفت
در حرم آن قدر از شوق وصال حق گریست
تا به میدان حاجتش را با لب خندان گرفت
چشم بست و لب گشود و خنده کرد و جان سپرد
تیر از حلقش پدر با دیده گریان گرفت
گر چه از پستان مادر گشت با سختی جدا
تیر قاتل آمد و او را ز شیر آسان گرفت
م پسر آرام خفت و هم پدر خاموش گشت
آسمان گفتی که با هم عمرشان پایان گرفت
یوسف زهرا پی اثبات مظلومی خویش
بر سر دست آن بدن را هم چنان قرآن گرفت
تا به دستش خط فرمان شفاعت را دهند
کرد با آن خون خضاب و از خدا پیمان گرفت
هر کسی پیش طبیبی بُرد درد خویش را
«میثم» از خاک در این خاندان درمان گرفت
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 7:21
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه