تا حسین بشنید بانگ اکبرش
با شتاب آمد به بالین سرش
جسم اکبر را چو دید قلبش شکست
در کنار پیکرش از پا نشست
راس ماهش را گرفت بر دامن او
این چنین با اکبرش کرد گفتگو
کای نگاهت آب روی آتشم
از لب خشکت خجالت می کشم
من نگویم صحبتی آغاز کن
لا اقل چشمان خود را باز کن
من نگویم بر رخم کن خنده ای
دست و پا زن تا بفهمم زنده ای
زخم روی زخم تو بنشسته است
از چه بابا فرق تو بشکسته است
بسکه قطعه قطعه گردیده تنت
بر پدر سخت است تماشا کردنت
خیز و بین ای سرو ناز باغ من
دشمنت خنده کند بر داغ من
جان بابا بی کس و یارم مکن
بیش از این دیگر گرفتارم مکن
پیش دشمن تن به خاریم مده
عمه ات بر یاری من آمده
جان من برخیز ای مانوس من
در میان دشمن است ناموس من
((خیز و بابا آبرویم را بخر
عمه را از بین نامحرم ببر
شاعر:حسن جواهری
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 13:2
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه