اگر چه در دل دشمن تو را رها کردم
به قاتلان تو نفرین، به تو دعا کردم
محاسنم به کف دست و اشک در چشمم
به همره تو دویدم، خدا خدا کردم
هزار مرتبه جانم ز تن جدا گردید
دمی که تشنه لب از خود تو را جدا کردم
اذان صبح، اذان گفتنت دلم را برد
صلاة ظهر تو را هدیه بر خدا کردم
تو آب خواستی و من ز خجلت آب شدم
به اشک دیدۀ خود حاجتت روا کردم
زبان تو که مکیدم همه وجودم سوخت
چو شمع سوختم و گریه بی صدا کردم
به زخم های تنت بوسه می زنم پسرم
خوشم که این همه گل هدیه بر خدا کردم
از آن شبی که گشودی دو چشم خود به جهان
همه وجود تو را وقف کربلا کردم
از آن به دیدن داغ تو گشته ام راضی
که با شهادت تو دوست را رضا کردم
گلوی تشنه فرستادمت به قربانگاه
چه خوب حق تو را ای پسر ادا کردم
عزیز فاطمه من "میثمم" قبولم کن
که سوز سینۀ خود، هدیه بر شما کردم
شاعر:غلامرضا سازگار
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 15:46
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه