• جمعه 2 آذر 03


شعر حضرت عباس(عباس لب رود و لبش تشنه ترین است)

1280

عباس لب رود و لبش تشنه ترین است
این مرد به انگشتر خورشید نگین است
او کاشف اندوه حسین است! اباالفضل
به به! چه وقاری! عجب این مرد متین است
او سرو بلندی ست که در محضر ارباب
چشمان درشتش به ادب سوی زمین است
یا حضرت عباس... ! مراد همه دلهاست
آن خال که در صورتتان گوشه نشین است
هی دست بیفشان و سر انداز و پر از خون
لبخند بزن! شیوه ی عشاق همین است
تو می روی و مشک تو بر دوش، علمدار!
ای سرو قد ...ای ماه قبا پوش...علمدار
تو آن قمری آنکه غلام ات شده هستی
مسحور تو و سحر کلام ات شده هستی
محکم تری از کوه ... شکستت نتوان داد
تسلیم بلندای قیام ات شده هستی
قحطی وفا آمده و عشق! اباالفضل...
لب تشنه ی یک جرعه مرام ات شده هستی
دریای ادب! کوه وفا! صخره ی ایمان!
دلبسته ی موسیقی نام ات شده هستی
پایان تو زیباست! چه زیبایی محضی!
درگیر همین حسن ختام ات شده هستی
پیشانی تو خانه ی ماه است اباالفضل
در خیمه کسی چشم به راه است اباالفضل
شد آب خجالت زده از روی تو عباس
میریخت عرق از لب گیسوی تو عباس
اخم تو به هم ریخت چو سامان زمین را
افتاد جهان در خم ابروی تو عباس
زیبایی تو خیره کننده ست اباالفضل!
زیباتر از آن خلق تو و خوی تو عباس
آب است که از داغ لب ات تشنه ترین است
زانو زده در محضر زانوی تو عباس
ماه آمده تا روی سرت نور بریزد...
خورشید سرانداخته در کوی تو عباس
روشن شده چشمان فرات از قدم تو
از دست تو ای کاش نیفتد علم تو
تو می روی و کار به بن بست نداری
ترسی تو از این طایفه ی پست نداری
چون کوهی و بر قله ی تو راز سپیدی ست
باکی ز سیاهی ِ فرو دست نداری
محتاج لب توست لب آب، ولی نه...
تو میل به چیزی که سراب است نداری
از " عشق " فزونی و زیادی ز " تعقل "
هوشیارترینی و کم از مست نداری
از چشم تو ترسیده چنان لشکر کفار
انگار نه انگار که تو دست نداری
من آمده ام، دست دلم را تو بگیری
من لال شدم بلکه قلم را تو بگیری


 

  • چهارشنبه
  • 14
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 4:49
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران