خطری می کنم از فتنه ی شیطان احساس
خطر خار جحیمی به روان گل یاس
در دل آل پیمبر همه افتاده هراس
شمر آورده امان نامه برای عباس
زین مصیبت حرم پاک علی میلرزد
گوییـا مـلک خـدای ازلــی میلرزد
کیست عباس؟ امید دل خیرالناس است
کیست عباس؟ شرف عشق، ادب احساس است
شیشه را قصد شکار جگر الماس است
پاسدار حرم الله اگر عباس است
به نگاهیش عدو در سقر آواره شود
جگر شمـر و امان نامـه ی او پاره شود
باز دنیا به سوی حیدر کرار آمد
به سراغ قمر از راه، شب تار آمد
دل شب سوی حرم، شمر ستمکار آمد
به شکار دل عباس علمدار آمد
گفت: عباس! ببین! بخت، تو را همراه است
کـه امـان نامه ی تــو خـط عبیــد الله است
چشم عباس که بر شمر ستمکار افتاد
پای تا فرق چو آهی که برآید ز نهاد
گفت: ای کار تو بر آل پیمبر بیداد
به تو و خطّ و امان نامه ی تو نفرین باد
دور شو! این همه افسانه مخوان در گوشم
بـه دو عـالم پسـر فاطمــه را نفــروشم
گفت ای لعل لبت تشنه، دلت دریایی
تا به کی پای تو در سلسله ی تنهایی؟
به تو زیبنده بود سروری و آقایی
حیف از قدر و جلالت که کنی سقایی!
تو امیری ز چه رو عبد برادر باشی؟
نزد مـا آی که فرمانده ی لشکر باشی
گفت روزی که اذان بر در گوشم خواندند
همگی بر رخم از اشک، گلاب افشاندند
مات و مبهوت به دیدار جمالم ماندند
همه دور پسر فاطمه ام گرداندند
تا فـدای پسـر فاطمـه گردد هستم
پدرم اشکفشان بوسه زده بر دستم
گفت ما بوسه گذاریم به خاک پایت
تو یل ام بنینی و قمر، سیمایت
چه نیازی به حسین و به بنی الزهرایت؟
حیف باشد که ز هم قطع شود اعضایت!
عوض آنکه حسین، اشک برایت ریزد
باش با ما که زر سـرخ به پایت ریزد
گفت: خاموش که این بندگی ام، آقایی ست
مشک بر دوش گرفتم، شرفم سقایی ست
باخبر باش که عباس، بنی الزهرایی ست
جگرم سوخته و چشم و دلم دریایی ست
باشد از اسب، زمین خوردن من پروازم
هرچـه هستم به حسین بن علی سربازم
من جدا لحظهای از آل پیمبر گردم؟
بهر حفظ سر و جان دور ز دلبر گردم؟
پسر شیرخدا نیستم ار بر گردم
عشقم این است که دور علی اصغر گردم
نیست بازیچه ی ماننـد تویی احساسم
دور شو! دور! زنا زاده! که من عباسم
ای فدای شرف دین و مرامت عباس!
کوثر از جام نبی باد به کامت عباس!
از ولادت به تو بالیده امامت عباس!
تا قیامت ز رُسل باد سلامت عباس!
تو به شهر دل یک خلق، امامت کردی
سربلند است قیامت کـه قیامت کردی
نه ز شمشیر نه از تیر، تو را واهمه بود
از ازل مرغ دلت شیفته ی علقمه بود
زائر پیکر صد پاره ی تو فاطمه بود
آب را با تو به دور حرمت زمزمه بود
کای شرار عطشت در جگر آب، عباس!
آب از شـرم لـب تشنه ی تو آب عباس!
آب ها تشنه ی داغ لب عطشان تواند
نخلها سوخته و سر به گریبان تواند
اشکها وقف تو و زخم فراوان تواند
دستها تا ابدالدّهر به دامان تواند
چه شـود تـا ز گنـه، نامـه ی او پاک کنند
«میثم» دلشده را در حرمت خاک کنند
شاعر:غلامرضا سازگار
- چهارشنبه
- 14
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 13:12
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه