آسمان چرخید و چرخید، آسمان چرخید و مشک
آسمان لرزید و لرزید، آسمان لرزید و اشک
دست با فوّارهی خون، هم نفس شد با زمین
بازو امّا، مثل باران، چکّه چکّه روی زین
خاک تشنه، جرعه جرعه تشنه تر از مشک شد
آسمان هم رفته رفته، قطره قطره اشک شد
آه ای عشق! ای همه خون ریز، این دست من ست
دستِ دست افشان ترین عاشق، به گاه رفتن ست
این که میبینی به مسلخ، همچو بسمل شوقناک
نبض افلاک ست جاری، گشته در آغوش خاک
فاش میگویم که وقتی رفت دستم سوی آب
شد فراموشم، تعهّد نامه ام با بوتراب
عهد کرده بودم از جایی که رسم ساقی است
تشنه مانم، تشنه تا جان در نگاهم باقی است
لحظه ای دستم برای امتحان آب رفت
همچو مروارید، در اندیشهی مهتاب رفت
یاد خورشید حقیقت، جان من از تاب برد
لحظه ای چشم مرا، اسرار حق در خواب برد
روی نِی میدیدمش، تابنده تر از آفتاب
ناگهان دستم خنک شد از نسیم سرد آب!
قهر عشق ست این خدایا، یا قبولم کرده ای؟!
کین چنین بزم بلا، در مسلخم گسترده ای!
خوش ببین ای چشم خون بنیاد، ای تمثیل عشق!
بازکرده واپسین آغوش را، هابیل عشق
آسمان چرخید و سر چرخید و آب مشک ریخت
آسمان لرزید و دل لرزید و در خون، اشک ریخت
یک نفر از دور آمد، بغض خود یک آن شکست
شانه در شانه، کنار آسمان از پا نشست
شاعر:سید علی اصغر موسوی
- چهارشنبه
- 14
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 15:23
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه