نگاه علقمه خندید و در سجود افتاد
همینکه سایۀ سروش به روی رود افتاد
قدم به آب که زد موج موج طوفان شد
عروس آب به پای مهِ وجود افتاد
عطش ز رنگ نگاه و لبش نمایان بود
به یاد یار غریبی که تشنه بود افتاد
دو دست پر شده از آب را ز هم وا کرد
بلور آب ز دستی که می گشود افتاد
لبان خشک به «الله اکبر»ی تر کرد
ادب چشید زبانش که در شهود افتاد
به دست مشک و به دل شوق آب آوردن
ولی چه حیف، که مشکش در آن حدود افتاد
چه صحنه ها که ندیدند نهر و نخلستان
دو دست خیس علمدار را که زود افتاد
کمی جلوتر از آن تیر و چشم شهلایش
و ضربه ای به سرش خورد تا که خُود افتاد
طنین نالۀ «ادرک اخا»ش جاری شد
دگر به خیمه نیامد عمو، عمود افتاد
شاعر:سید حسن رستگار
- پنج شنبه
- 15
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:52
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه