• جمعه 2 آذر 03


شعر حضرت عباس(وقتي گدايي را پناهي نيست ديگر)

1355

 وقتي گدايي را پناهي نيست ديگر
جز كوچه ي چشم تو راهي نيست ديگر
جز تو به حاجت ها الهي نيست ديگر
اين جذبه ها خواهي نخواهي نيست ديگر
تو شمعي و گرماي تو پروانه پرور
مشكت به دوشت بود و اشكم را گرفتي
ماهي و از خورشيد هم غم را گرفتي
بي شك يداللهي كه پرچم را گرفتي
دادي دو دستت را دو عالم را گرفتي
تا كه بريزي زير پايِ شاهِ بي سر
جنگاوريت را ز بابا ميشناسي
اُمّ البنين را عبد زهرا ميشناسي
وقتي برادر را تو آقا ميشناسي
از هر كسي بهتر خودت را ميشناسي
باب الحوائج ميشوي تا روز محشر
آمد سكينه از عمويش خواهشي داشت
اشكش شبيه دستِ گرمش لرزشي داشت
اي مردِ طوفاني نگاهت بارشي داشت
كم كم كه موج ِسينه ات آرامشي داشت
در فكر دريا رفتي و لبهاي اصغر
گفتي به آقايت چو خون است آخر كار
ليلايِ من فصل جنون است آخر كار
انا اليه الراجعون است آخر كار
حالا كه ميدانم چون است آخر كار
اول به دستم تيغ ميدادي برادر
از تشنگي گرچه نگاهت تيره ميشد
اما همينكه سمت لشگر خيره ميشد
با تار و مار ِ تير مژگان چيره ميشد
اين منزلت بايد برايت سيره ميشد
تا كه كسي چشمش نيفتد سوي خواهر
شق القمر شد كه سرت بر شانه افتاد
انگار از فرق اناري دانه افتاد
از روي اسبت پيكرت مردانه افتاد
يعني سه پَر در چشم پُر پيمانه افتاد
با صورت افتادي زمين بر پاي مادر
اي كاش چشم ِدرهمت درهم نميشد
پشت حسين و خيمه ي تو خم نميشد
ديگر به معجرها گره محكم نميشد
گيسوي سُرخت روي ني پرچم نميشد
شاعر:محمد امین سبکبار

  • پنج شنبه
  • 15
  • فروردین
  • 1392
  • ساعت
  • 15:0
  • نوشته شده توسط
  • یحیی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران