آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنه کام و به خاک آبرو نریخت
دستش ز دست رفت و به دندان گرفت مشک
کاخ بلند همت خود را فرو نریخت
چون مهر، خفت در دل خون شفق و لیک
اشکی به پیش دشمن خفاش خو نریخت
غیرت نگر، که آب به کف کرد و همتش
اما به جام کام، می از این سبو نریخت
چون رشته امید بریدش ز آب گفت
خاکی چو من کسی به سر آرزو نریخت
شاعر:اکبر دخیلی
- شنبه
- 17
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 6:57
- نوشته شده توسط
- یحیی
- شاعر:
-
اکبر دخیلی
ارسال دیدگاه