یک شب جمعه جایتان خالی
خواب دیدم که پر درآوردم
دست در دست آسمان رفتم
کف العباس سر درآوردم
آن طرف سمت نخل ها دیدم
دسته دسته هر آن چه گنجشک است...
خسته از بال و پر زدن، تشنه
دور میدان کوچک مشک است
تشنه بودم ولی در آن لحظه
خواستم تا کمی ثواب کنم
خواستم جیک جیک آن ها را
هم نوا با صدای آب کنم
دست بردم به زیر مشک ولی
ناگهان باد و خاک و طوفان شد
ابرهای سیاه...باران...بعد...
مشک بی چاره تیر باران شد
هم زمان رعد و برق های مهیب
سوی گل های بی زبان رفتند
بعد گنجشک های آواره
پر زدند و به آسمان رفتند
سحر از جا پریدم و دیدم
سخت از روی تخت افتادم
چشم ها یم چقدر تار شدند
بال ها را به آسمان دادم
دست هایم عجیب می لرزند
ننویسم چه بر سرم آمد
فقط این را بگویم آن لحظه
خوب شد زود مادرم آمد
شاعر:مجید تال
- یکشنبه
- 18
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 4:53
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه