چهار تن دارند تابوتی به دوش دیده گریان سینه سوزان لب خموش
در دل تابوت جان حیدر است هستی و تاب و توان حیدر است
گوئی آن شب مخفی از چشم همه هم علی تشییع شد هم فاطمه
شهر پیغمبر محیط غم شده زانوی سردار خیبر خم شده
کم کم از دستش زمام صبررفت با دو زانو تا کنار قبر رفت
خاک گل می شد زاشک جاریش تا کند دستی ز رحمت یاریش
ناگهان از آن مزار بی نشان گشت بیرون دستهای باغبان
باغبانم هست و بودم را بده یا علی ، یا س کبودم را بده
این بیابان گل زاشک جاریت آفرین بر این امانت داریت
باغبان تا یاس پرپر را گرفت اشک خجلت روی حیدر را گرفت
یا محمّد از رخت شرمنده ام فاطمه جان داده و من زنده ام
یا محمّد دخترت در خاک خفت درد های خویش را با من نگفت
این تن در هم شکسته دست تُست
جسم زهرا جان من در تُست
- یکشنبه
- 18
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 14:11
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه