دامـن پــر از ستـاره بـه خـون جگر کنم
مرگم به از شبی است که بیتو سحر کنم
ای جــوشن همیشــۀ حیــدر! چـرا نشد
مـن پشت در بـرای تو خود را سپر کنم؟
نـزدیک بــود لحظــۀ «یا فضه» گفتنت
مـن زودتـر بــه عالـمِ عقبـی سفر کنم
شــد بـا وصیتِ پـدرت بسته دست من
حامــی مــن! نشـد ز تو دفع خطر کنم
چـون کاغــذ فـدک جگرم پاره میشود
هـرگـه ز کوچههــای مدینـه گذر کنم
آتش برآیـد از دل تنگـش بـه جای آب
گرچــاه را ز درد نهــانت خبــر کنــم
ای کـاش مـرگ پـرده کشـد بـر نگاه من
تـا کـی نگـه بـه کوچـه و دیوار و در کنم
تنها به این خوشم که کند روز چون غروب
آیـم کنـار قبـر تــو شــب را سحــر کنم
یــارب تـو اشــک چشـم علی را زیاد کن
تــا گریـه بهــر فاطمــهام بیشتــر کنـم
«میثـم» بـه یـاد فاطمـه از سـوز دل بگو
کــز آه خــویش نخــل تـو را بارور کنم
شاعر:غلامرضا سازگار
- دوشنبه
- 19
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:58
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه