بی تو این شب، شبِ غم بار مرا می بیند
درد، این درد چه بسیار مرا می بیند
جز تو یک شهر دلِ آزار مرا می بیند
چشمت انگار که این بار مرا می بیند
ولی انگار نه انگار مرا می بیند
بازکن پلک که از خانه خجالت نکشم
بی تو از آه یتیمانه خجالت نکشم
شانه ای زن که از این شانه خجالب نکشم
تو و پیراهن مردانه خجالت نکشم
چشم بی جان تو ای یار مرا می بیند
زحمتِ دخترِ تب کرده تو را خوب نکرد
اشکش افسوس که سر دردِ تو را خوب نکرد
روی نیلی شده ي زرد تو را خوب نکرد
زخم های جگر مرد تو را خوب نکرد
چه کنم دخترکت زار مرا می بیند
با که گویم تن بیمار چرا خونین است
سنگ غلست، در و دیوار چرا خونین است
باز می شویم و هر بار چرا خونین است
انحنای نوک مسمار چرا خونین است
وای از آن میخ که خون بار مرا می بیند
قاتلت گفت که دشمن شکنش را کشتیم
خوب شد پای علی سینه زنش را کشتیم
نه فقط فاطمه با او حسنش را کشتیم
می زند داد به لبخند زنش را کشتیم
تاکه در مسج و بازار مرا می بیند
آه از آن روز که کارم به تماشا افتاد
رد پایی به روی چادرت آنجا افتاد
من زمین خوردم و بانوی من از پا افتاد
ضربه ای آمد و بر بازوی تو جا افتاد
باز این روضه ي دشوار مرا می بیند
قنفذ از راه از آن لحظه که آمد می زد
تازه می کرد نفس را و مجدد می زد
وای از دست مغیره چقدر بد می زد
جای هر کس که در آن روز نمیزد می زد
باز با خنده در انظار مرا می بیند
می روی زخمی و زخم ِدل من باقی ماند
راز ِسر بسته یِ چشمانِ حسن باقی ماند
کفنت می کنم اما دو کفن باقی ماند
کهنه پیراهن و یك پاره بدن باقی ماند
پسرت بي سر و دستار مرا ميبيند
ترسم اين است بريزند بدنش را بكِشند
جلوي دختر ِ من پيرهنش را بكِشند
نيزه ها نقشه ي برهم زدنش را بكِشند
دارد آن چشمه ي ديدار مرا ميبيند
شاعر:حسن لطفی
- سه شنبه
- 27
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 5:33
- نوشته شده توسط
- یحیی
ارسال دیدگاه