می کشد باز این فرشته چادر باران به سر
	تا بگیرد بار دیگر نیمه شب قران به سر
	جبرییل از بال خود می گسترد سجاده ای
	زیر پای این دعای بیقرار و جان به سر
	شهر در خواب است باید بی صدا تر اشک ریخت
	فکر بیداری ندارد غفلت دوران به سر
	ای پری ! از گریه هایت قوم دیوان خسته اند
	پر بگیر از این زمین وحشی توفان به سر !
	نه ... خدایت بیش ازین گریان نمی خواهد تو را
	عهد خود را برده ای با صبر و با ایمان به سر
	آه ! امشب در دعاهایت بگو " عجل وفات "
	تا بیاید قصه ی این رنج بی پایان به سر
	غم مخور پنهانیِ خاک تورا تا روز حشر
	خاک حسرت می کند ذریه ی انسان به سر
	از هم اکنون عرشیان تسلیت گو برده اند
	سوی حیدر خنچه ی یاسین و الرحمن به سر
	غم مخور حیدر کنار قبر زهرا می برد
	سال های سال در آرامش و توفان به سر 
	 شاعر: سودابه مهيجي
	 
- سه شنبه
- 27
- فروردین
- 1392
- ساعت
- 14:59
- نوشته شده توسط
- یحیی

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه